ابتدا میخواهم با این پرسش کلی که در مقدمه کتاب به آن اشاره کردهاید که دانشگاه از نظر کانت چگونه جایی است، بحث را آغاز کنیم. اساساً نگاه کانت به دانشگاه چیست؟
درکی که ما امروزه از دانشگاه داریم به مثابه سازمانی که دانشکدههای متعدد دارد، یک نظام مدیریتی بر این مجموعه دانشکدهها و مراکز پژوهشی متعددی که متصل به دانشگاه هستند و مستقیم و غیرمستقیم زیر نظر مدیریت کلان دانشگاهها اداره میشوند، این درک تا حد بسیار زیادی مرهون نگاهی است که متأثر از نزاع دانشکدههای کانت ایجاد شده است. به این معنا که تا قبل از قرن ۱۹، هم برحسب کتابی که مؤسسه با عنوان «دانشگاهها در قرون وسطی» منتشر کرد و هم حتی بر حسب مجموعه کارهایی که با عنوان تاریخ دانشگاه در اروپا منتشر شده است، و از همه مهمتر، گزارشی که خود کانت در کتاب نزاع دانشکدهها ارائه کرده است، چنین درکی از دانشگاه وجود نداشت. این بدین معنا نیست که تا قبل از قرن نوزدهم، واحدی به نام دانشگاه نداشتیم. دانشکدهها را داشتیم، اما هویت دانشگاه را نداشتیم. دانشکدههایی داشتیم که هر کدام با حوزه دانشی که در آن فعالیت میکردند ارتباط داشتند. مثلاً دانشکده الهیات به شدت وابسته به کلیسا بود تا حدی که میتوان گفت چیزی به نام دانشکده مستقل الهیات یا دانشکدهای برای دانشگاه وجود نداشت، یعنی در واقع دانشکده الهیات بخش آموزشی کلیسا بود، یا مثلاً دانشکده حقوق وجود داشت، اما این دانشکده بخش علمی دستگاه دیوانی نظام قدرت سیاسیای بود که خواستههای آن نظام را برطرف میکرد یا حتی دانشکده پزشکی وجود داشت، اما کار آن تربیت پزشک برای جامعهای بود که آنها هم تمایلاتی معطوف به اهداف دیکته شده دینی و سیاسی داشتند.
بنابراین هر یک از این سه دانشکده، کار خود را انجام میدادند بدون اینکه ارتباطی بین آنها وجود داشته باشد. حتی این سه دانشکده، ارتباطی با دانشکده مفلوکی چون فلسفه هم نداشتند. البته باید بررسی کرد که آیا دانشکده فلسفه ادامه دانشکدهای است که در ابتدای قرن سیزدهم تحت عنوان دانشکده صناعت معروف بود؟ یا اینکه آن دانشکده کنار گذاشته شده و در طول قرنهای بعد دانشکده فلسفه به وجود آمده است. در هر صورت دانشکده صناعت اولیه عهدهدار آموزش منطق و برخی از روشهای استدلالی بود، برای اینکه دانشجویان با صنایع جمله بندی، استفاده از صرف و نحو و غیره مجهز کند تا بتوانند وارد دانشکدههای الهیات و حقوق شوند و از عهدة خوانش و تفسیر درست و دقیق الهیاتی و حقوقی متن مقدس برآیند.
در هر صورت حرفم این است که تا قبل از طرح کانت برای دیدن دانشگاهی منسجم و مستقل، واحدی به نام دانشگاه نداشتیم که از استقلال لازم برخوردار باشد و مدیریت آن دست خودش باشد و به طور خاص، توسط یکی از آن چهار دانشکده که عهدهدار پیشبینی آینده است و بر اساس عقلانیت کار خودش را پیش میبرد و نه بر اساس خدمتگذاری، شیوهای را برای فعالیت آتی دانشگاه پیشنهاد دهد. هر چه که بود، تا قبل از قرن نوزدهم، وابستگی بود و گاه فشارهایی از بیرون که اندک جرقههایی برای استقلال را نیز خاموش میکرد.
کانت در طرح خویش، خواستار دانشگاهی مستقل بود؛ رکن اول این دانشگاه استقلال از نهاد دین و سیاست است. رکن دوم این دانشگاه آن بود که مدیریت آن دست یکی از دانشکدههایی که با عقل و آینده سروکار دارد قرار گیرد. رکن سوم آن است که تمامی دانشکدهها با هم ارتباط آکادمیک داشته باشند. به این معنا که با همدیگر گفتگوهای سخت داشته باشند تا حدی که این گفتگوها به نزاع تنه بزند. اما این جدالها و نزاعها باید در مرزهای درون دانشگاه باقی بماند تا عامه مردم که از حرفهای تخصصی و فرایند ساختاری این نزاع بیخبرند، تحریک نشوند و فعالیت مستمر نزاعگونة دانشگاه را تعطیل نکنند. به این معنا کشاندن این بحثها از دیوارهای درون دانشگاه به بیرون دانشگاه و به سمت شهر ممکن است برای کنشگران دانشگاهی ایجاد زحمت کند و امنیت جسمی، جانی و مالی و هویتی آنها را به خطر بیاندازد.
این موضوع از آنجا ناشی میشود که منطق فعالیتهای درون دانشگاهی متفاوت از منطق فعالیت در جامعة سنتیای است که عمدتاً نبض آن در دست نهاد دین و دولت قرار دارد. به همین خاطر، این بحثهای تخصصی باید درون دانشکدهها انجام شود. چرا که بازخوانی و صحبتهای انتقادی و تند و تیز دربارة مبانی دینی در دانشکده الهیات، و یا مبانی حقوقی در دانشکده حقوق، و مبانی طبیعی در دانشکده پزشکی ممکن است رگ گردن گروهها و فرقههای متعدد اجتماعیای که خود را متعهد به حفظ کیان این باورها میدانند تحریک کرده و آنها را به اقدامهایی خشن سوق دهد. چه بسا در این بازخوانیها بخش قابل توجهی از این مبانی کنار گذاشته شود و آن چه تا حالا تحت عنوان اصول مسلم لحاظ میشد بیاعتبار شود. یا اموری بشرساختهای که در طول تاریخ کسب هویت کرده و اعتبار خود را از بنیان عقلانی لازمی به دست نیاوردهاند، ممکن است برای حفظ جایگاه تاریخی خود به احساسات عوامِ بیرون دانشگاه متوسل شود و کار را بر دانشگاه و دانشگاهیان سخت کند.
بنابراین، این مواجهات باید در درون مرزهای دانشگاه باقی بماند و همه دانشکدهها همدیگر را بر اساس طرح آیندهنگرانهای که دانشکده فلسفه آن را پیشنهاد میدهد، در عین نزاعهای مشروع، دوست بدارند. این نزاع در عین دوستی، راه رسیدن به یک جامعه عقلانی، آزاد و معنوی است که عقلانیت، آزادی و معنویت آن بر اساس اصول فکر بشر ساخته شده است. بنابراین دانشگاه باید خودگردانی و استقلال (اتونومی) داشته باشد نه دیگرگردانی و دیگرآیینی.
اگر چنین هدفی موردنظر باشد دانشکدهها مدیریت و نظارت دانشیِ دانشکده فلسفه را برمیتابند و قبول میکنند که دانشکدههای دیگر به ویژه خود دانشکده فلسفه بیاید و آنها را نقد کند و از طریق این نقد تدریجی و انباشتی، پله به پله علم رشد کند. مدرسین، دانشجویان، پژوهشها و غیره رشد کنند و به تبع آن دانشجویانی که در این دانشکدهها درس میخوانند و بعد از فارغالتحصیلی وارد جامعه میشوند و مدیریت جامعه را برعهده میگیرند هم رشد کنند. اینگونه است که جامعه هم به سمت استقلال و عقلانیت و معنویت و آزادی پیش میرود.
در مقدمه خود بر کتاب آوردهاید که کانت میگوید «حکومت باید استقلال را به دانشگاه اعطا کند»، پرسش این است که وقتی استقلال دانشگاه توسط حکومت اعطا شود، آیا خود این، نوعی وابستگی را که ما نیز همینک گرفتار آن هستیم- یعنی دولتی شدن یا سیطره ایدئولوژی بر دانشگاه- به دنبال ندارد؟ بحث دیگر که در گفتههایتان در خصوص مدیریت دانشگاه توسط دانشکده فلسفه بیان شد هم مشمول همین پرسش است؛ آیا خود این مدیریت، گرفتار نوعی وابستگی و عدم استقلال دانشگاه و به حاشیه رفتن دانشکدههای دیگر نمیشود؟
به نظرم پاسخ هر دو پرسش فوق درباره استقلال و چگونگی اعطای این استقلال را باید در متن تمدنی و اجتماعی انتهای قرن هجدهم و حتی ابتدای قرن نوزدهم توضیح دهیم و سپس آن را به زمانه اخیر بیاوریم تا بدانیم که آیا ما هم دچار چنین بحرانی هستیم یا خیر؟
کانت این بحث را زمانی ارائه میدهد که هنوز چیزی به نام دانشگاه وجود ندارد. یعنی همانطور که گفته شد، دانشکدهها وجود داشت، اما دانشگاه به معنای یک واحدی منسجم و مستقلی که بیاید و همچون چتری منسجم این دانشکدهها را زیر سایه خود بگیرد وجود ندارد. نه تنها در آلمان وجود نداشت، بلکه در کشورهای دیگر هم وجود نداشت. در فرانسه و انگلستان هم وجود نداشت. کانت میگوید دانشگاه برای اینکه بتواند اساساً طرحی برای آینده ارائه دهد، ابتدا باید از قالب خدمتگزار خارج شود. ارتباط دانشکدهها با جامعه باید بر اساس یک تصمیم درونی انجام گیرد. این حرفها در شرایطی گفته شده است که حتی آیین نامهها (نظامنامههای) علمی و رفتاری و فعالیتی دانشکدهها هم توسط مراکز بیرون از نهاد علم تنظیم و نوشته میشد. یعنی کلیسا بود که مشخص میکرد دانشکده الهیات چه بخواند و چه نخواند و چه آموزههایی را چگونه تشریح و تفسیر کند. همین وضعیت در مورد دانشکدههای حقوق و پزشکی هم صدق میکرد. دراین شرایط، به نحو پیشینی مراجع قدرت بیرونی هستند که نحوه فرایند ورودی و خروجی این دانشکدهها را مشخص میکنند. توجه کنید که استقلال دانشگاهی تا چه اندازه ناموجود و آسیبپذیر است.
حال بنا به تحلیل کانت، از بین این چهار دانشکده، دانشکده فلسفه چون مصرف خاصی برای نهادهای قدرت بیرونی ندارد و برای آنها دانشکدهای فرعی و حاشیهای منظور میشود، میتواند از فرصت فرعی و حاشیهای لحاظ شدن استفاده کند و معادله را برعکس کند. به این معنا، همین دانشکدهای که کمترین خاصیت را برای دولت و کلیسا و جامعه دارد، بیاید و بر اساس طرحی عقلانی و منسجم، مدیریت دانشگاه را برعهده گیرد. بدین طریق، قدم به قدم به سمت اینکه دانشگاه داشته باشیم و نه صرفاً دانشکده، گام برداریم. یعنی اگر دانشکده حقوق میخواهد با دستگاه دولت ارتباط داشته باشد یا دانشکده الهیات میخواهد با دستگاه یا نهاد دین ارتباط داشته باشد، این ارتباط باید کاملاً بر اساس تصمیمی که در دانشگاه گرفته میشود و نه حتی در دانشکده، برقرار شود. به این معنا، یک سطح به مجموعه نهاد تصمیمگیری در دانشگاه یا آموزش عالی اضافه میشود و آن، سطح دانشگاه است. دانشگاه در این جا یک کل متحد و منسجم است متشکل از گفتگوی استادان و دانشکدهها با همدیگر ذیل یک طرحِ عقلانی و اخلاقی معطوف به آینده.
نکتهای که درباره اعطای استقلال به دانشگاه مطرح بوده و هست، پارادوکسی است که تقریباً بعد از کانت در رسالههای فیشته و شلایرماخر و هومبولت بروز کرد. کانت در این رساله خواستار آن بود که دولت فرمان دو اجازه را صادر کند و فرامین خود را تضمین کند: یکی استقلال دانشگاه و دیگری، اعطای مدیریت دانشگاه به دانشکده فلسفه. در نگاه نخست به نظر میرسد که مشکلی وجود ندارد، یعنی دولت استقلال را میدهد و مدیریت دانشگاه را هم به دانشکده فلسفه تفویض میکند تا از این به بعد دانشگاه کار خود را پیش ببرد. اما واقعیت تاریخی خلاف این را نشان داده است. یعنی دولت تا آنجا این آزادی را تضمین میکند که به ضررش نباشد. مگر اینکه همانطور که کانت گفته و خواسته، دولتی روشنگر که آقایی و سروری نهاد دانشگاه و خرد و قلانیت را به رسمیت میشناسد، بر سر کار باشد. یعنی این دولت باید آنقدر روشنگر باشد که اگر گاهی از نتیجه گفتگوهای درون دانشگاه متوجه آسیبی شد و یا احساس کرد به وی آسیب میرسد، آن فشار را تحمل کند. چرا که روی تمامی این پژوهشها، گفتگوها و نقدهایی که در قالب نزاع دانشکدهها انجام میشود، معطوف به آینده عقلانی است و مسلماً در درازمدت فایده این عقلانیت به دولت و جامعه و نهاد دین هم میرسد. بنابراین دولت باید روشنگر باشد و نقدها را با همین نگاه برتابد و تحمل کند. اما این خواسته مطلوب، یک وضعیت ایدهآل یا نیمه ایدهآل است. در عالم واقع که اینگونه نیست. چنانچه ایده دانشگاه مستقل آلمانی در ابتدای قرن بیستم دچار چالشهایی سخت شد و در عمل، دانشگاه به یکی از پایگاههای سیاسی حزب نازی تبدیل شد و جامِ طرح دانشگاه مستقل، پر از ترک شد. این موضوع هنوز هم ادامه دارد.
حال به سراغ دانشکده فلسفه بیاییم و ببینیم آیا این موضوع درباره دانشکده فلسفه هم مطرح است یا نه. از نظر کانت دانشکده فلسفه عهدهدار روشنگری است. هر چیزی که به انسان مربوط باشد شامل شناخت، اخلاق، زیبایی یعنی سه حوزهای که پیرامون ما وجود دارد و هرکدام از این سه، زیرشاخههایی دارند، همگی از موضوعات و روشنگری است. از نگاه کانت هر یک از این سه حوزه باید از معبر انسان بازخوانی و بازتعریف شوند. بهعقیده وی، احکام و قضایای این سه حوزه یعنی معرفت، اخلاق و لذت و ادراک زیباشناختی، باید از خود آدمی صادر شود و نه از منابعی بیرون انسان، مانند آداب و رسوم فرهنگی که در جامعه وجود دارد، توصیهها و گزارههای دینی، و یا اسطورههای تاریخی برانگیزاننده اقوام و همچنین احکام حکومتی که اعتبار خود را از اسلحه کسب میکند.
از نظر کانت دانشکده فلسفه عهدهدار تبیین مبانی نظری و فلسفی بازخوانی و بازتعریف این سه حوزه است. یعنی به ما نشان میدهد که در علوم طبیعی و تجربی و در علوم رفتاری مانند اخلاق و سیاست و حقوق و دیانت و همینطور در حوزه زیباشناسی این ما هستیم که تصمیم میگیریم و حکم صادر میکنیم نه اینکه تابع نظر و قضاوت و اراده دیگریِ فرهنگی و اجتماعی و الهیاتی باشیم. ما آنها را از منظر انسان پی میگیریم.
بهعقیده کانت، اگر این ایدهآل برای دانشکده فلسفه مطرح باشد، قاعدتاً دانشکده فلسفه میتواند این ایدهآل را به درون دانشکدههای دیگر هم بکشد. درواقع بزرگترین مأموریت دانشکده فلسفه این است که دانشکدههای دیگر را متقاعد کند که اموری که درباره آنها آموزش میدهند را بر اساس جایگاه ویژهای که انسان دارد ملاحظه کنند. یعنی بپذیرید که ما آدمیان اصولی پیشینی و ذهنی داریم که براساس آن اصول میتوانیم امور پیش رویمان را ببینیم. نظر به تخصصی بودن دانشها و علوم عالی، لازم است این بررسیها و بازبینیها درون دانشگاه انجام گیرد. حال اگر این امور الهیاتی باشند باید آنها را در دانشکده الهیات بررسی کرد، اگر امور مذکور حقوقی باشند در دانشکده حقوق و اگر مربوط به تن انسان و رابطه تن انسان با محیط پیرامون باشد در دانشکده پزشکی بررسی میشود.
اگر از این جهت نگاه شود، میبینید پتانسیلی در دانشکده فلسفه وجود دارد که میتواند نقش رهبری را برعهده بگیرد. اما در واقعیت همواره چنین نیست. یعنی چنین نیست که دانشکدههای فلسفه هم تا این حد روشنگر و آیندهنگر باشند. بهعنوان مثال، دانشکده فلسفه دانشگاه کونیگسبرگ که خود کانت در آن تدریس میکرد، در عمل چنین نبود و به شدت این دانشکده ذیل فشارهای دولت و کلیسا به خودسانسوری و یا حتی خدمت به نهادهای قدرت مشغول بود. ما جریانهای فلسفی بسیاری داشتهایم که در آنها فلسفه خود را کنیزک الهیات معرفی کرده است. بنابراین در بسیاری از موارد، دانشکده فلسفه به نحو مستقیم یا غیر مستقیم با دانشکده الهیات مرتبط بوده و به نهاد دین یا کلیسا خدمت میکرده است.
کانت مدعی است دانشکده فلسفه با ایجاد یک فضای گفتگویی و انتقادی، باید بین دانشکدهها خطوط ارتباطی برقرار کند. اما اگر دانشکده فلسفه، خود دانشکدهای فروبسته باشد، چگونه میتواند این کار را انجام دهد؟ اگر دانشکدههای فروبسته دیگر که به نقد و گفتگو چراغ سبز نشان نمیدهند کار را بر دانشکده فلسفه سخت کنند، این ارتباط چگونه انجام میگیرد؟ فراموش نکنیم که در آن ایام، دانشکده فلسفه، یک دانشگاه مادون و شاید کمارج و بیاعتبار حساب میشد.
کانت در رساله صلح پایدار و در رساله معنای تاریخ جهانوطنی از ایدهای در آینده حرف میزند. مانند ایده جامعه یا ایده فرد که در آینده به دست میآید. او وضعیت فرد و جامعه فعلی را در مقایسه با آن ایده در آینده در نظر میگیرد و میگوید راهی که بشر از ابتدا تا کنون طی کرده، در نسبت با راهی که همچنان باید طی کند، بسیار کوتاه است. یعنی تمام مسیری که بشر در این چند هزار سال طی کرده، حداقل ۲۵۰۰ سال به روایت تاریخ ثبت شده عقلانیت و علم و فلسفه، در مقایسه با راهی که از این به بعد باید طی شود، بخش اندکی است از یک کل. جنس بحث کانت در رساله نزاع دانشکدهها هم همینگونه است. یعنی یک وضعیت مطلوب را در آینده تصور میکند که باید بر اساس آن وضعیت مطلوب، برای وضعیت فعلیمان سیاستگذاری کنیم. یعنی نخست وضعیت مطلوبِ مبتنیبر ایده دانشگاه را ترسیم کنیم و سپس، درباره گامهایی که باید برداریم و یا برداشتهایم سخن بگوییم و قضاوت کنیم. یعنی وضعیتی را فرض کنیم که یک دولت روشنگر وجود دارد و این دولت روشنگر استقلال دانشگاه را به رسمیت میشناسد و به دانشکده فلسفه مجال مدیریت دانشگاه را میدهد و دانشکده فلسفه هم بنا به مأموریتی که بر عهده دارد، خط ارتباطی دانشکدهها را در قالب نزاعی مشروع برقرار میکند.
باید توجه داشت که وقتی دانشکده فلسفه مدیریت دانشگاه و درواقع، مدیریت عقلانی دانشگاه را بر عهده گیرد دست هرگونه دخالت نهادهای دیگر را از نزاع بین دانشکدهها کوتاه میکند. اگر این کار را نکند و آگاهانه یا ناآگاهانه اجازه دهد نهادهای دین و سیاست در نزاع دانشکدهها دخالت کنند، در این شرایط نزاع از حالت مشروع خارج شده و به نزاعی نامشروع تبدیل میشود. بهعنوان مثال، اگر موقعی که دانشکده الهیات و دانشکده فلسفه درباره یکی از نحلههای دینی بحث میکنند، دستی از بیرون یکی از این دانشکدهها را سرکوب کند و قضیه را به نفع جریان مخالف تمام کند و در نهایت، کار به دستگیری یا برکناری برخی از استادان مخالف منجر شود و یا بهنحو غیرمستقیم، از طریق اعطای پاداشهای مادی و غیرمادی، یک جریان مورد حمایت قرار گیرد و جریان دیگر به حاشیه رانده شود، در این صورت، این جدال، جدالی نابرابر خواهد بود و با نزاعی نامشروع در دانشگاه روبرو خواهیم بود.
در وضعیت مشروع، نزاع باید در شرایط امن و بدون دخالت نهادهای بیرونی انجام گیرد. هر دو طرف نزاع باید بپذیرند که گفتگویی عقلانی با هم دارند. علاوهبر این، به عقیده کانت، برای اینکه این گفتگوها در یک بیابان گم و گور نشود و از بین نرود و بیحاصل نشود، باید طرحی از آینده عقلانی و مطلوب وجود داشته باشد؛ وضعیتی عقلانی که کانت در کتاب نقد عقل عملی آن را متصور شده است. یعنی وضعیتی که در سطح فردی و اجتماعی، عقلانیت آدمی توسط تمایلات طبیعی پیرامون مورد تأیید قرار گیرد و بین آنةا تعارضی نباشد. کانت این وضعیت را خیر اعلا نام نهاده است. خیر اعلا در سطح فردی، موقعیتی است که سعادت و فضیلت با هم هماهنگ باشند. در سطح اجتماعی هم، وضعیتی است که انسانهای عاقل در کنار همدیگر تصمیم بگیرند و با هم جامعه ملی و جهانی را بسازند و به رشد استعدادهای یکدیگر کمک کنند و ساختهای اجتماعی و طبیعی را متناسب با برنامهها و طرحهای آیندهنگرانه عقل عملی تغییر دهند تا چنین نباشد که عقلا تصمیم بگیرند اما ساختهای اجتماعی مانند مشت آهنینی آنها را حذف کند. مانند وضعیتی که امروزه ما پیرامونمان میبینیم و شاهد برخوردهای حذفی و یا رفتارهای سلیقهای در قبال دانشگاه و دانشگاهیان هستیم. در هر صورت، نهادهای قدرت بیرونی اعم از سیاسی و دینی و اجتماعی و اقتصادی نباید ضد عقلانیت و دانشگاه عمل کنند.
برای کانت، در شرایط فعلی طرح دانشگاه مستقل، ضرورتاً باید توسط دانشکده فلسفه عرضه شود. دانشکده فلسفه اگر بخواهد این طرحِ معطوف به آینده را در جامعه پیاده کند، و اگر قرار است جامعه را به سمت عقلانیت و رفاه و آزادی هدایت کند، و اگر بخواهد وضعیت خیر اعلا را در سطح فردی و اجتماعی محقق کند، به مدیریت نهاد دانش عالی یعنی دانشگاه نیاز دارد. اما برای اینکه این دانشکده ذیطرح بتواند طرح خود را در واقعیت محقق سازد، به تضمین استقلال دانشگاه نیاز دارد. برای کانت در آن ایام و در فقدان جامعه مدنی قدرتمند، این گام آغازین باید توسط دولت و حاکمیت انجام گیرد زیرا تنها دولت است که میتواند دست دیگر قدرتهای بیرونی را از نهاد آموزش عالی کوتاه کند و صبورانه منتظر فواید دانشگاه مستقل بنشیند. برای این کار، دولت و حاکمیت نباید خود مروج گرایش دینی و فرقهای خاصی باشد.
بعد از این استقلال و تضمین آن است که دانشکده فلسفه میتواند از طریق راه انداختن گفتگوهای تخصصی بین استادان دانشکدهها، یعنی از طریق برگزاری نشستهای علمیِ زنده و عمیق، خطوط ارتباطی بین استادان و دانشکدهها را با هوشمندی تمام در مسیر رشد دانش و خرد و مطلوبهای آتی هدایت کند و افراد و جامعه را در مسیر خیر اعلای فردی و اجتماعی قرار دهد. در این صورت است که دانشکده فلسفه میتواند نقش تاریخی خود را ایفا کند؛ تقشی که شاید هیچ گاه پیش از این مجال خودگویی و بروز نداشته و هیچگاه تا این حد برای خود مسئولیتی را تعریف نکرده بود. دیدیم که در فراخوان بایمه چند سال پس از مرگ کانت و ۱۲ سال بعد از نگارش رساله نزاع دانشکدهها، دانشگاه برلین برای تحقق چنین آرمانهایی تأسیس شد و رؤسای آن از بین فیلسوفان انتخاب شد تا رؤیای آلمانِ متحد و مقتدر و خردمند جامه تحقق یابد.
این گونه بود که برای دومین بار در غرب، طرحی برای استقلال نهاد دانش عالی مستقل پیش نهاده شد. طرح نخست که توسط افلاطون و در آکادمی وی پیش کشیده شد نه اینقدر انسجام و گستردگی داشت و نه دوامی نهادی داشت چرا که بیش از آنکه بر ایدهای منسجم استوار باشد بر شخص بنیانگذارش ابتنا داشت. علاوهبراین، داعیههای رهبری اجتماعی آکادمی هم به اندازه ایده دانشگاه کانتی نبود. افلاطون بعد از قتل سقراط، برای عبور از بحران جامعة خِردکُش، درسهای فلسفه و علوم عالی را از میدان شهر به آکادمی برد و در آن با سختگیریهای متعدد، ضوابط تفکیک و تشخیص حقیقت از ناحقیقت را معرفی کرد تا صرف تشویقها و خشمهای تودة مردم دربارة امور علمی، ملاک درستی و نادرستی آموزهها قرار نگیرد. برای افلاطون، حقیقت اقتضائات خاص خود را دارد و آکادمی ملتزم بود که آنها را بشناسند و بر اصحاب آکادمی عرضه کند. این الگوی افلاطونی به نحوی در ایده دانشگاه کانتی تکرار میشود منتها با شکل و شمایلی کاملاً متفاوت. چراکه در اینجا با دولت مدرن و اومانیسم روشنگرانه سروکار داریم.
ادامه دارد....
نظر شما