«تنهای محجر» روایتی از ایستادنها، نیفتادنها، پایداریها، جنگ؛ و همچنین از تنهایی اسارت در سلولهای مخوف صدام است.
این کتاب روایتی از ایستادنها، نیفتادنها، پایداریها، جنگ؛ و همچنین از تنهایی اسارت در سلولهای مخوف صدام؛ خاطره مردی که در نوجوانی پا به میدانهای نبرد گذاشت و شانهبهشانه کسانی که بزرگتر از خودش بودند، جنگید. مجروح شد، اسیر شد و بعد هم در همان عراق به اعدام محکوماش کردند. در تنهای محجر، زندگی (دوران تحصیل، جنگ، اسارت تا ثبتنام در حوزه علمیه و همچنین عضویت در کمیتهی جستوجوی مفقودان و تفحص) این رزمنده نوجوان را میخوانید که در جبههها و اسارت بزرگی کرد.
در بخشی از کتاب میخوانید:
«کریم، یکی از نگهبانها بود که برخلاف چهره و هیکل زمخت و خشناش، آدم سادهدلی بود و کارهایی که میکرد، صرفاً از سر نیاز مالی بود و نه اعتقاد قلبی. یک روز بعدازظهر که داخل محجر آمده بود، بیمقدمه جلوی سلولم ایستاد و گفت: «میدونی کارمون چیه؟» گفتم: «نگهبانیه دیگه.» گفت: «اولش آره، اما الان حدود یک ماهی میشه که من روزها برای اعدام زندانیان میرم، یعنی یکشنبهها و چهارشنبهها، اعدامیها رو میبریم میدون تیر که پشت همین پادگانه.» با شناختی که از کریم پیدا کرده بودم، باورم نمیشد به این راحتی از اعدام و کشتن حرف بزند. گفتم: «آخه تو که همیشه هوای بچههای بند رو داری، چطور میتونی این کار رو بکنی؟» گفت: «چاره چیه؟ زندگیام نمیچرخه. با پول نگهبانی نمیتونم شکم بچههام رو سیر کنم. برای همین، خودم داوطلبانه برای شرکت تو اعدام میرم و این کار رو انجام میدم. پاداش خوبی بابت هر اعدام بهم میدن.»
نظر شما