این روزها، اما دیگر ویترین شیشهای کتابفروشی «یکتا» پُر از کتاب نیست! اهل کتاب میدانند حال هرشهری با چراغهای روشن کتابفروشیها خوب است.
حراج «یکتا»
بنر قرمز رنگپشت شیشه، خبر از حراج میدهد؛ آن طرف در هم نوشته «سرقفلی این مغازه به فروش میرسد»!
سه پله ورودی را رد میکنم؛ وارد میشوم، عاقلهمردی ایستاده، دسته کتابهای بندکشی شده را وارسی میکند. کتابفروشی را میشناسم؛ با سیدرشید عقیلی، سرحرف را از همین آشنایی باز میکنم.
ـ هیچ وقت روزیم نشده بود کتابفروشی رو از نزدک ببنیم.
با یک نصیحت شروع میکند؛
ـ دخترم هروقت یه یه کتابفروشی رسیدی حتی اگه نمیخواستی کتاب بخری، حتما برو داخل؛ حال خوبی بهت میده
میگویم عاشق کتابم و از ماجرای بنر قرمز رنگ پشت شیشه میپرسم.
ـ میخواین تعطیل کنید؟
ـ منم عاشق کتابم؛ ولی فعلا که کتابها رو دستهبندی کردم؛ گذاشتم برای حراج، اگه کتابهای نفیس هم فروش رفت و اوضاع کسب و کارم رونق گرفت، فکر جمع کردن کتابفروشی رو از سرم بیرون میکنم وگرنه که دیگه زور دنیا از ما بیشتر بوده.
کتاب جلدی فقط ۵۰ هزار تومان؛ معامله پُرسود اما تلخ!
حرفمان گل انداخته؛ آقای کتابفروش شریکم میکند با خاطرات کودکیاش؛ از روزگاری کتابخوان شدنش
ـ تو کوچه، فوتبال میزدیم، خسته میشدیم، میاومدیم روبهروی پنکه یا کنار بخاری، یه داستان از یه کتاب میخوندیم، تو دنیای قصههاش غرق میشدیم... خستگیمون در میرفت... اون موقعها خیلی از بزرگترها روی خوش به تلویزیون نشون نمیدادند، تو خونه ما هم همینطور بود، این شد که کتابها شدند دوستهای من و برادر و خواهرم. بعدش دیگه من نتونستم دل بکنم، هرجا که میرفتم به هر کاری مشغول بودم، جای کتاب رو نمیگرفت.
سیدرشید عقیلی؛ کتابفروش قدیمی از اواسط دهه ۶۰ در حوالی میدان انقلاب چند کتابفروشی راه انداخته بود اما ازسال ۸۵، سرقفلی یک مغازه از ساختمان صفوی خیابان انقلاب را خرید تا با خیال راحتتر، یک کتابفروشی از صفر تا صد، برای خودش رو به راه کند.
دور تا دور کتابفروشی «یکتا» را کتاب گرقته؛ از روانشناسی و تاریخی تا رمانهای معروف و نسبشناسی و انواع کتابهای ریشهدار. کتابها، مرتب در قفسهها جا گرفته؛ جلدی ۵۰ هزار و ۱۰۰ هزار تومان
چه حراجی پُرسود اما غمانگیزی! پُرسود برای کتابدوستها و غمانگیز برای آقا سید
آنقدر کتابها زیاد است و قفسهها پُر و پیمان که آدم چشمش سیر نمیشود؛
از تماشا.
پنکه قدیمی هنوز خنکای متبوعی میبخشد، چشمم به روزنامههای ردیف شده تا سقف خیره میماند.
آقای عقیلی با نگاهی آمیخته از حسرت به روزنامهها نگاه میکند
ـ ۲ هزار و ۵۰۰ شماره روزنامه کیهانه؛ شماره به شمارهاش رو از چند ماه قبل از انقلاب رفتم تو صف وایستادم، خریدم، خوندم و مرتب نگه داشتم. ولی خب چه میشه کرد، بچهها که به دنیا اومدن، دیگه اونقدرها جا برای کتاب و روزنامه نبود، تیترهای مهم رو سوا کردم و بقیهاش شد ۷۰۰ کیلو، کیلویی، به نازلترین قیمت فروختم!
کتابفروشی شأن دارد
آقا سید ادامه میدهد: اگه یه ماهه پیش میاومدید اینجا کلی قفسه پشت به پشت هم بود، پُر کتاب. ۵۰۰ جلد کتاب هم مجبور شدم کیلویی بفروشم تا جا باز بشه برای این کتابهای بهتر.
فضای مجازی، پیدیافخوانی به جای کتاب قانونی و کاغذی، اوضاع نامناسب اقتصادی، مشکلات مختلف و بیاعتماد مردم، همه و همه باعث شده اوضاع کتابفروشی خیلی خوب نباشه.
شما برید نگاه کنید تو راسته انقلاب، خیلی از کتابفروشیها شدن فلافلفروشی! کتابفروشی شان داره برای خودش؛ با دستفروشی کتاب تو کف خیابون فرق میکنه. کتابفروش کمکم متخصص میشه، پیشنهاد کتاب میده، کتاب میخونه؛ جوری که یه کتابفروش با کتاب مانوسه، کسی که کارش فقط فروشندگی کتابه، نمیتونه اون جور با کتاب دمخور شه.
آقای عقیلی که در دانشگاه تاریخ خوانده، خوب چم و خم کتابهای تاریخی و نسبشناسی و بالا و پایین این مدل کتابها را بلد است. او که کمی قبل از کرونا دیگر حال و جان کتابفروشی را نداشته، حالا که از آن دوران سختِ «در خانه بمانیدِ» اجباری درآمدیم امید دارد که کتابفروشیها و البته کتابفروشی «یکتا» هم جان دوباره بگیرد و مجبور نشود سرقفلی بفروشد یا تغییر کاربری دهد.
حرف از خرید مجموعهها و امانتداری و خوش حسابی که میشود با منقاش از زیر زبان این مرد کتابدوست حرف میکشیم میگوید: یک خانم و آقای ۷۰-۶۰ ساله آمدند گفتند، مجموعه کتاب داریم، قرار گذاشتم برای بررسی کتابها؛ کتابهای خوبی بود، توافق کردیم و همه را خریدم. سرم که خلوت شد کتابها را ورق زدم، لای کتابها چند عکس از نوهها و بچههایشون بود و چند عکس از دوران جوونیشان، بین کتابچههای زبانشون هم اسکناسهای چند دلاری، تماس گرفتم که بیایید عکس و پولهایتون را ببرید.
اونها هم خوشحال شدن، هم متعجب، ولی من گفتم من از شما کتاب خریدم نه چیز دیگه و اونها گفتن شما باعث شدین یه فکر و حس خوب تا آخر دنیا تو ذهن ما از کتابفروشها بمونه.
من با اشتیاق گوش میدهم، دیگر هوا تاریک شده و باید رفت. یک نگاه دیگر به کتابفروشی و ۵ هزار جلد کتاب که ایستادهاند به تماشا، میکنم و امید دارم که وقتی باز هم از کنار این مغازه رد شدم، چراغ «یکتا» روشن باشد و بس.
نظر شما