شنبه ۱۱ آذر ۱۴۰۲ - ۱۳:۰۹
روزهای پایانی میرزا کوچک جنگلی، صحنه آخر تراژدی

عبدالله مستوفی می‌نویسد که میرزا کوچک «در تمام مدت نهضت جنگل، یک قدم برخلاف دیانت و حب وطن برنداشت» و «مساوات مسلمانی را در تمام کارهای کاملاً رعایت می‌کرده و با افراد خود یک‌جور غذا می‌خورده و یک‌جور لباس می‌پوشیده و همواره فکرش این بوده که قدرتی را که روزگار برایش تدارک دیده است در راه خیر جامعه به کار اندازد.»

سرویس تاریخ و سیاست خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا): چند صفحه‌ای از کتاب «شرح زندگانی من» عبدالله مستوفی به میرزا کوچک و قیام جنگل و حوادث مرتبط با آن اختصاص دارد. مستوفی از اجنبی‌ستیزی جنگلی‌ها می‌نویسد و بر مجاهدت‌های میرزا و یارانش در آن دوران پرتلاطم درنگ می‌کند. «میرزا کوچک‌خان، قائد قیام جنگل را می‌شناسیم و می‌دانیم شش هفت سال است عده‌ای به دور خود جمع و با هر قوه خارجی یا داخلی که متکی به سیاست خارجی باشد، ضدیت کرده و حوزه گیلان را به‌قدر توانایی خود از تعدی و تطاول رفت‌وآمدهای قشون روس و انگلیس محفوظ داشته است. چنان‌که در زمستان ۱۲۹۶ موقعی که قشون روس، ایران را ترک می‌گفت، با مقاومت خود در مقابل آن‌ها، توانست شرایط خاصی برای عبور آن‌ها از خاک گیلان برقرار کند و هم‌ولایتی‌های خود را از تجاوزات آن‌ها محفوظ دارد.»

مستوفی مثل بسیاری دیگر از مردم آن روزگار، از ناآرامی در گوشه‌ای از کشور ناخرسند بود، اما در درستی نیت‌ها و کنش و واکنش‌های میرزا کوچک تردید نداشت «که الحق در تمام مدت نهضت جنگل، یک قدم برخلاف دیانت و حب وطن برنداشت و حتی در مواقعی که کابینه‌های صالحی مثل کابینه مشیرالدوله و مستوفی‌الممالک و علاءالسلطنه روی کار می‌آمدند، همواره خود را از تماس با دولتیان برکنار می‌گرفته که دولت به آزادی مشغول عملیات اصلاحی خود شود و شاید در این مواقع اگر از تجدید دولت‌های کارچاق‌کن خارجی اطمینان پیدا می‌کرد (و مطمئن می‌شد که یکی از مهره‌های بیگانه دوباره بعد از چندی رئیس دولت نمی‌شود) برای تسلیم هم حاضر بوده است.»

اما در شرایط پیچیده آن روزهای کشور که با دخالت‌های بی‌پایان انگلیس، مدام پیچیده‌تر هم می‌شود، ماجرای او به پایانی تلخ و تراژیک انجامید. «در مورد این مرد پاک، که مساوات مسلمانی را در تمام کارهای کاملاً رعایت می‌کرده و با افراد خود یک‌جور غذا می‌خورده و یک‌جور لباس می‌پوشیده و هیچ‌گونه داعیه و علاقه‌ای حتی به خانه و زن و فرزند هم از خود نشان نمی‌داد و همواره فکرش این بوده که قدرتی را که روزگار برایش تدارک دیده است در راه خیر جامعه به کار اندازد، من بی‌ضجه مویه و راه‌انداختن تظاهرات مرده‌پرستی، و بی‌ناله و نفرین و طعن و لعن به سردارسپه، فقط برای او ترحیم می‌کنم، زیرا این مرد را شخص پاک وطن‌پرست مسلمان بی‌آلایشی به‌جا آورده‌ام.»

روزهای پایانی میرزا کوچک جنگلی، صحنه آخر تراژدی

مرگ در گردنه گیلوان، صحنه آخر تراژدی

به روایت ابراهیم فخرایی که خودش یکی از جنگلی‌ها بود، فصل پایانی ماجرای قیام جنگل با ورود رضاخان به گیلان آغاز شد. سردارسپه مصمم به سرکوب قطعی جنگلی‌ها بود. همین که به رشت قدم گذاشت، بیانیه‌ای صادر کرد و از عزم خود برای ختم هرچه سریع‌تر ماجرا گفت. «اکنون به شما مژده می‌دهم که توجهات دولت، آسایش شما را در پرتو شمشیر من مقرر فرموده است. من یک سربازم و به مظفریت خود اطمینان دارم، زیرا وظیفه‌ای که انجام می‌دهم مقدس هست…»

دو سه روزی از ورودش به رشت نمی‌گذشت که نیروهای دولتی، تعدادی از جنگلی‌ها را اسیر کردند و برای بازجویی پیش او بردند. صحبت‌ها با دشمنام و توهین و اتهام‌زنی به اسرا شروع شد، اما کم‌کم لحن بازجوها تغییر کرد. «نمایندگان جنگل در پاسخ می‌گویند تمامی این اتهامات ناوارد و بی‌اساس و غیرواقع‌اند. سردارسپه مداخله کرده می‌پرسد اگر این اتهامات بی‌اساس و غیرواقع‌اند پس امورشان از کجا می‌گذرد. جواب می‌شنود از درآمد خالصجات. سوال می‌کند مگر در گیلان خالصه است؟ جواب می‌شنود بلی همان املاکی که با چند اشرفی تملک شده‌اند و الان میلیون‌ها ارزش دارند. سردارسپه می‌گوید مگر با این درآمدها دردی دوا می‌شود؟ جواب می‌گویند چرا نشود، عشریه هم می‌گیریم که در حدود ماهی سی تا چهل هزار تومان است. سردارسپه سرش را به علامت تصدیق به طرف سرتیپ‌ها خم می‌کند و می‌گوید صحیح است اداره می‌شود و بلافاصله به طرف نمایندگان جنگل متوجه شده و با لحن ملایمی می‌گوید تا اینجا اقدامات میرزا درست است و من شخصاً به نام دولت ایران تصدیق می‌کنم که عملیات انقلابیون جنگل به نفع ملت و کشور ایران بوده که در روزهای باریک کمک‌های شایسته‌ای در جلوگیری از تعرض بیگانگان نموده‌اند.»

بعد به منشی‌اش دستور داد نامه‌ای برای میرزا بنویسد و اسیران را هم برای رساندن نامه آزاد کرد. میرزا کوچک نیز به نامه رضاخان پاسخ داد، آتش‌بسی دو روزه میان طرف‌های درگیر برقرار شد و آنان برای ملاقات و صحبت رودررو توافق کردند. حداقل به ظاهر همه‌چیز خوب پیش می‌رفت و فقط یک گام تا صلح و پایان بدون خونریزی ماجرا باقی مانده بود که گروهی از جنگلی‌ها – بی‌خبر از نامه‌نگاری میان میرزا کوچک و رضاخان – با دسته‌ای از نیروهای دولتی گلاویز شدند و شماری از آنان (سه افسر و پانزده سرباز) را کشتند. این زدوخورد، روند حوادث را به مسیر دیگری انداخت و آتش جنگی را که در آستانه خاموشی بود، با شدت بیشتری شعله‌ور کرد.

رضاخان این درگیری را عهدشکنی جنگلی‌ها تلقی کرد، همه قول و قرارهای قبلی را کنار گذاشت و تصمیم به جنگ گرفت. باور داشت که سران جنگل او را فریب داده‌اند. همان زمان نمایندگانی از طرف میرزا برای رساندن نامه سوم از راه رسیدند. رضاخان بسیار خشمگین بود، «به نمایندگان جنگل دشنام داد و دستور بازداشت‌شان را صادر کرد.» آنچه پیچیدگی اوضاع را بیشتر کرد و اندک امید به مصالحه را به باد داد این بود که میرزا کوچک فکر می‌کرد نیروهای دولت مرکزی تعهد به آتش‌بس ۴۸ ساعته را زیر پا گذاشته‌اند و آن‌ها بودند که درگیری را شروع کرده‌اند. چند نامه دیگر میان دو طرف ماجرا رد و بدل شد، اما چون کسی به دیگری اعتماد نداشت و سایه بدگمانی بر ذهن‌ها سنگینی می‌کرد، صلح و سازشی میان‌شان شکل نگرفت.

برتری در همه‌جا از آن نیروهای دولتی بود. شماری از جنگلی‌ها، سلاح‌شان را زمین گذاشتند و خودشان را تسلیم کردند. آن‌هایی هم که به مقاومت ایستادند کشته یا مغلوب و پراکنده شدند. میرزا کوچک نیر مجبور به عقب‌نشینی شد. آخرین نامه‌ای که نوشت به شخصی به نام میرآقا عربانی بود و در آن ناامیدی از همه‌چیز و همه‌کس – جز خدای بزرگ – در آن موج می‌زد. «با رویه‌ای که دشمنان‌مان در پیش گرفته‌اند شاید بتوانند به‌طور موقت یا دایم توفیق حاصل کنند ولی اتکا من و همراهانم به خداوند دادگری است که در بسیاری از این مهالک حفظم کرده است. افسوس می‌خورم که مردم ایران مُرده‌پرستند و هنوز قدر این جمعیت را نشناخته‌اند، البته بعد از محو ما خواهند فهمید که بوده‌ایم و چه می‌خواسته‌ایم و چه کرده‌ایم. اکنون منتظرند روزگاری را ببینند که از جمعیت ما اثری در میان نباشد اما وقتی از افکار و انتظارات‌شان نتایج تلخ مشاهده کردند، آن‌وقت است که ندامت حاصل خواهند نمود و قدر منزلت ما را خواهند دریافت. بلی آقای من، امروز دشمنان‌مان ما را دزد و غارتگر خطاب می‌کنند و حال آنکه قدمی جز در راه آسایش و حفاظت مال و ناموس مردم برنداشته‌ایم. ما این اتهامات را می‌شنویم و حکمیت را به خداوند قادر و حاکم علی‌الاطلاق واگذار می‌کنیم.»

البته او مرد تسلیم نبود. با اندک یاران باقی‌مانده‌اش – که تعدادشان مدام کم و کمتر می‌شد – به سمت کوه‌های تالش رفت. درنهایت با رفیق آلمانی‌اش گائوک تنها ماند. هر دو از سرما و گرسنگی، نیمه‌جان شده بودند. به هر زحمتی بود خودشان را به گردنه گیلوان، همان‌جایی که مرگ انتظارشان را می‌کشید، رساندند. جسدشان را چند ساعت بعد، مردی از اهالی همان منطقه که از آنجا می‌گذشت پیدا کرد. این رهگذر میرزا را شناخت و از مردم همان حوالی کمک خواست تا دو جسد را با احترام و آبرومندانه به جای بهتری منتقل کنند. اما گروهی از تفنگ‌داران خان تالش مانع اجرای این تصمیم شدند. جسد میرزا را برداشتند و به تلافی دشمنی‌های گذشته، سرش را از تنش جدا کردند و به نشانه خوشخدمتی پیش یکی از فرماندهان نیروهای دولتی بردند. سر را در چند شهر غرب گیلان به نمایش عمومی گذاشتند تا پایان کار جنگلی‌ها را به همه نشان دهند.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها