به گزارش خبرنگار خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) در رشت، سیده مریم اسداللهی شاعر گیلانی با خوانش شعرش گفت:
«چهل سال است…»
چهل سال است میپرسد از این و آن نشانش را
نشان آن جوان نامدار و پهلوانش را
چهل سال است جارو میکند هر روز منزل را
به زحمت میکشد تا پشتِ در قد کمانش را
بهرغم سالها غیبت، بهرغم سالها تأخیر
کنار استکانی میگذارد استکانش را
نمیخواهد بگوید «برنمیگردد» نمیخواهد!
که هردفعه به دندان میگزد این زن زبانش را
مدام آغوش باز پنجره بیپرده میگوید
که او از هر عبور کوچه می خواهد جوانش را
پر از دلشورهها، دلگویهها، دلمویهها، اما
جلا داده است با ایمان سراپا جسم و جانش را
چهل سال است این ابر صبور و مهربان، مادر
فقط در روضه باریدهست غمهای گرانش را
صدای زنگ میآید، کسی پشت در است اینبار
خبر از زندهرودی زنده کردهست اصفهانش را
خبر با باد، در رگهای سبز باغ میپیچد:
گلی گمگشته میگیرد سراغ باغبانش را
چه ساده سخت در آغوش میگیرد جوانش را
جوانش را که نه! تنها کمی از استخوانش را
همچنین بهرام مژدهی به عنوان دومین شاعر گیلانی گفت:
خواستیم از جنگ بنویسیم
برخوردیم
به ویترین مغازه های که
دست، پا، عصا می فروشند و
برخوردیم به سیلندرهای اکسیژنی که
روی پاهایشان ایستاده اند و نفس می کشند
این روزها جنگ یعنی
میدان ها و خیابان های این شهر
این روزها جنگ یعنی
پلاک های خانه های ما
امین معتمد نیز شاعر دیگر گیلانی سروده هایش را در این محفل ادبی اینچنین عرضه کرد:
تو را دیدند در طوفان شبیه برگ سرگردان
تو را دیدند دور از چشمهای حاجیِ کرمان
جهان همرنگ چشمانت شده از ظلم و از فتنه
درست آنجا که جا ماندهاست دستی بین بمباران
جوانه میزند از لابهلای زخمها زیتون
گلستان میشود از غیرتت خرمای نخلستان
سیاستهایشان چون خیمهشببازیست حرفینیست
که دارد انتظاری از عروسکهای آویزان...
اهانت میکند شیطان برای سجده بر انسان
ولی دیدیم انسانی که سجده کرده بر شیطان
جهان تاریک و فرسوده ولی وجدانِ ما بیدار
صدای کودکانت می رسد از غزه تا تهران...
همچنین طاهره فردجوانی با پیشکش کردن اشعارش به مادر شهید تورج (محمد) خدمتی و همه مادران منتظری که خون جگرگوشههاشان در راه حفظ و اعتلای ایران عزیز بر خاک ریخته شد؛ و خاک آن جانهای گرامی را جایی دورتر از شهر و دیارشان در آغوش کشیدند، گفت:
نشستهام به تماشایت
غروب آخر پاییز است
تو در میانهی میدانی
چقدر صحنه غمانگیز است
به سویت آمده تابوتی
که از دل تو خبر دارد
از آسمان نگاه تو
چه اشکها که نمیبارد
سپیده سر زده از عمقِ
سیاهی شب گیسویت
خمیده قامتی اما خم
نیامدهست به ابرویت
گرفته است دلم مادر
برای ماتم دیرینت
برای تلخی آن اندوه
میان لهجه شیرینت
"می تورجَم تی مانِستن بُو
می تورجَ نیدِهئی زای جان؟ "
همین دو جملهی تو کافیست
برای این دل آویزان
-دلی که ریخت دل من بود-
دلی که ریخت دل من بود
فدای قد کمان تو
تمام دار و ندار من
فدای سرو جوان تو
به چشمهای صبور تو
منی که اشک بدهکارم
چرا همیشه گمان کردم
که چیزی از تو طلب دارم؟
اگرچه دیر به گوشم خورد
صدای حسرت و آه تو...
اگرچه دیر پناه آورد
نگاه من به نگاه تو...
ولی چه خوب شد این پاییز
غم تو قلب مرا آشفت
که بعد از این به خودم روزی
هزار مرتبه خواهم گفت...
از این جهان پر از تزویر
چگونه کوچ کنم خوب است؟
بجز شهید شدن دیگر
چه رفتنیست که مطلوب است؟
مهستی جنتی دیگر شاعر گیلانی نیز در شعر خود سروده است
از جنگِ بیمعنا و بیپایان
از جنگِ بیمفهوم می گویم
از چیرِگان، بازَندگان، سرباز
از مرزها، از بوم می گویم
از کشتن و پایانِ یک عاشق
از مُردنِ معشوق می گویم
از سینههای چاکِ آدم ها
از ظلمتِ مخلوق میگویم
کشتار یعنیچه؟ تو میدانی؟
کشتار یعنی مرگ بر انسان
هر مرگ یعنیکه به اینزودی
با ما برابر می شود حیوان
آه از هجومِ درد در سینه
آه از صدایِ آهِ درگیران
درخوابِغفلت خواب میبینم
ما پرچمِ صُلحیم از ایران
جیران قربانی اینچنین شعر سرایی کرده است؛
قدم باید بذارم تو و مسیری
که میدونم پر از عشق و جنونه
هوایی میشم و دست خودم نیس (ت)
دلم از خاطرات جنگ خونه
قدم باید بذارم توو مسیری
که صدها لاله دست خاک داده
همون خاکی که توو آغوش پاکش
مثه چمران و فهمیده زیاده
شلمچه یا هویزه یا که مهران
قدم برداشتن توو راهِ نوره
به سمت جبهه حق راه رفتن
برای نسل ما حس غروره
هنوزم رو تن تاریخ زخمه
خدا هرگز نمیخواد غم بباره
میدونم که هوای خاک ما رو
همیشه بیشتر از قبل داره
به دریا میزنه دل رو هر اونکه
میخواد با قصه ی ما آشنا شه
چقد (ر) اینجا پر از عطر حسینه (ع)
که میتونه شبیه کربلا شه
تو و سنگرها توی تاریکی شب
چه مردایی که ایثارو نوشتن
چراغ معرفت توو سینشون بود
همونایی که سهمی از بهشتن
پر از شور شهادت بود و هستیم
که این فکر از سر ما کم نمیشه
ما توی مکتب زهرا (س) نشستیم
یه کوه از زخم خنجر خم نمیشه!
روی مرزای غیرت راه میرم
میون این همه صد تا نود شم
میرم این راهو تا شاید یه روزی
منم راه شهادت رو بلد شم
مریم فرهمند فرجاد رشتی به عنوان آخرین شاعر در این محفل سروده های خود را در جمع دیگر شاعران خوانش کرد.
شانه های شهر
آمدی اما نگاهت مثل آهوها نبود
رفتی اما کوچ تو مثل پرستوها نیود
آسمان دست تو را در دست شب بوها گذاشت
کوچه بعد از تو نشانی از کبوترها نداشت
آنقدر شب زنده داری کرد خواهر، پیر شد
خواب های مادرت وقت سفر تعبیر شد
روز رفتن همسرت پشت سرت آبی نریخت
شعله ی پروانه را در دفترت آبی نریخت
آمدی و دخترت گیسو به گیسو ناز داشت
آمدی هم سنگرت بعد از شما پرواز داشت
بار دیگر پرچم آزادگی بر دار شد
قصه ی دیوار و درب و کوچه، پرتکرار شد
آمدی تاریخ را با رفتنت احیا کنی
جرعه جرعه آب را مهریه ی زهرا کنی
روی فرق عشق زخم ابن ملجم ها نشست
بار دیگر حرمت ماه محرم ها شکست
از شب دلشوره های غربت بم آمدی
شانه های شهر می لرزد چه محکم آمدی
رفته بودی برنگردی رفته بودی تا دمشق
رفته بودی تا حریم خیمه سلطان عشق....
نظر شما