جمعه ۸ فروردین ۱۴۰۴ - ۰۸:۳۰
سپیدموی خوش‌نامِ دنیای کاغذ و چاپ؛ از دیروز تا امروز

نرسیده به میدان بهارستان، اوایل کوچه مراغه‌ای، چاپخانه‌ای است که به خانه امید اهالی چاپ معروف است، چاپخانه‌ای به رنگ و بوی عشق و محبت که متعلق به «حاج حسین محمدی» از چاپخانه‌داران است.

سرویس مدیریت کتاب خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) - ساره گودرزی: نرسیده به میدان بهارستان، اوایل کوچه مراغه‌ای، چاپخانه‌ای است که به خانه امید اهالی چاپ معروف شده، چاپخانه‌ای به رنگ و بوی عشق و محبت پدرانه؛ متعلق به «حاج حسین محمدی» مردی از چاپخانه‌داران بنام تهران است.

وقتی اسمش می‌آید یک صنف پشت سرش می‌ایستد، همین چند وقت پیش، زمانی که بیمارستان بستری شده بود، همه چاپی‌ها برای ملاقاتش صف کشیده بودند تا شاید چند دقیقه حاج‌حسین را ببینند و جویای حالش شوند و همین موضوغ کادر درمان را کلافه کرده بود. مردم‌دار است و سفره‌دار؛ سفره‌های بی‌غل و غش ناهارش که با لحن محبت‌آمیز و پدرانه‌اش در هم آمیخته می‌شود، طعم و مزه دیگری دارد… از جنس مردهایی است که کودکی، نوجوانی و جوانیش را پای گارسه و میان مرکب و کاغذ و دستگاه چاپ سپری کرده، از همان‌ها که امروزه باید توی شهر ذره‌بین به دست بگیری تا شاید یکی مثل او پیدا کنی…

صریح و رک است، زمان حرف زدن از حق، صدایش نمی‌لرزد و قاطع و استوار، طالب حق است.

پیرمرد دست به‌خیر است و مشکل‌گشا، این را می‌توان از تلفن‌هایش وقتی از خرج و مخارج بیمارستان دوست و آشنا می‌پرسد یا از وضعیت جهزیه دختر فلان کارگر سوال می‌کند، می‌شود فهمید. اما اگر روزی بفهمد کمیت یک چاپخانه‌دار لنگ است، لحظه‌ای تامل نمی‌کند، آستین‌هایش را بالا می‌زند و وارد میدان می‌شود.

سپیدموی خوش‌نامِ کاغذ و چاپ؛ از دیروز تا امروز

عاشق چاپ و فوتبالم

«حاج حسین محمدی» ۱۳ ساله بود که روزهای نوجوانی را با رنگ و طعم گارسه و حروفچینی و مرکب در چاپخانه «نادر» مزه‌مزه کرد، یک طعم تلخ دوست داشتنی که تا امروز هم درگیرش کرده، حتی این روزها که «علی» پسرش، عصای دستش شده است. هنوز هم خودش گاهی به داخل چاپخانه می‌رود، لوپ (ذره‌بین دستی) را به دست می‌گیرد و تنظیم رنگ و فشار دستگاه را بررسی می‌کند.

پای حرف‌هایش که می‌نشینی، خاطرات رنگ و روفته‌ای از روزهای نوجوانی‌اش حوالی پاساژ آشتیانی و میدان بهارستان دارد، دست می‌کشد به موهای سپیدش، چشم‌هایش را ریز می‌کند، به عکس خودش و علی دایی که در قاب قهوه‌ای روی دیوار روبرویی نصب شده، زل می‌زند و راوی روزهای گذشته است، می‌گوید: «روزی سه تومن حقوقم بود، اینقدر ذوق داشتم از کار کردن و پول در آوردن… یک حس خوبی داشت، چاپخانه هم خیلی خوب بود، کار کردن با دستگاه‌های بزرگ و سنگین چاپ، حالم را خوب می‌کرد…»

به‌نام همت بنام صنعت چاپ

حاج حسین، سفره‌دار صنف است، خیلی از چاپچی‌ها، بارها و بارها مهمان سفره‌اش شده‌اند. نقل، نقل پیرمرد لوطی صنعت چاپ است که یک طرفدار دو آتشه تیم قرمزپوش‌ها است، هنوز هم تک‌تک بازی‌ها را دنبال می‌کند، پای حرف‌هایش که می‌نشینی ساعت‌ها خاطره دارد از حضورش در هیئت‌مدیره پرسپولیس و رفاقتش با علی دایی و محمد دادکان. هنوز هم وقتی از فوتبال حرف می‌زند، انگار خون می‌دود توی صورتش، گاهی با هیجان، گاهی با عصبانیت، فوتبال امروز و برخی فوتبالیست‌ها را نقد می‌کند. اما حرف‌هایش که تمام می‌شود، باز هم برمی‌گردد خانه اولش؛ چاپ...

برایم از روزهای نه‌چندان دور می‌گوید، از بازار شب عید و ذوق و شوق مردم برای خرید؛ «بازار شب عید فقط مختص میوه‌فروش‌ها و لباس‌فروش‌ها نبود، خیلی‌ها مثل چاپخانه‌دارها هم به‌واسطه چاپ سررسید و کتاب بازار گرمی دارند، کاغذفروش‌ها و مرکب‌فروش‌ها و حتی باربرها هم همین‌طور. شب عید واقعاً شب عید است و تکاپوی مردم واقعاً قشنگ.»

سپیدموی خوش‌نامِ کاغذ و چاپ؛ از دیروز تا امروز

یک چاپچی شبانه‌روز بودم

دو سه سال بعد به چاپخانه «زندگی» رفت، جایی ابتدای خیابان فردوسی در میدان توپخانه (امام خمینی) و بعد هم به چاپخانه «کیهان» و بعدتر به چاپخانه «سکه» رفت. حالا حسین محمدی به یک چاپچی ماهر و فرز تبدیل شده بود که دیگر فقط حروفچینی نمی‌کرد و اپراتور دستگاه چاپ شده بود، اعتبار خوبی هم در میان همکارانش داشت.

گل حرف‌هایمان به جایی حوالی دهه ۵۰ می‌رسد؛ «اسفندماه که می‌شد من از دوم این ماه شبانه‌روزی در چاپخانه مشغول می‌شدم، از صبح تا شب، سرکار بودم، بعدش دو ساعتی می‌رفتم خانه استراحت می‌کردم وحوالی نیمه شب دوباره برمی‌گشتم چاپخانه. خانه اولم بود؛ چاپ من را اسیر خودش کرده بود، گاهی وقت‌ها از شدت بی‌خوابی و خستگی جانی نداشتم، اما پای ماشین چاپ می‌ایستادم و کارها را یکی‌یکی چاپ می‌کردم خیلی سال‌ها هم وقتی برای سال نو، توپ در می‌کردند من هنوز چاپخانه بودم…»

حاج حسین را به انصاف و مردانگی می‌شناسند، سعی می‌کند حق و حقوق کارگرهای چاپخانه را همیشه به موقع پرداخت کند، او می‌گوید؛ «ما آن روزها پول‌هایی مثل سود ویژه (عیدی) یا بیمه نداشتیم، اما از حقوق کمی که می‌گرفتیم راضی بودیم. مردم، شب عید که کیف و کفش و لباس می‌خریدند، با زن و بچه‌هایشان می‌آمدند همین نبش میدان بهارستان، بعد کباب می‌خوردند سیخی دو زار! باورت میشه؟ سیخی دو زار…

آن موقع‌ها من وقت ناهار با دستمزد روزانه‌ام گاهی می‌رفتم کباب می‌خریدم و ذوق و شوق مردم را برای عید می‌دیدم… عجیب خوش بودند و دل‌شاد… شب عیدها از خیابان مخبرالدوله تا بهارستان اینقدر جمعیت زیاد می‌شد که به سختی می‌شد راه رفت، اما حالا همه می‌روند پاساژهای بالاشهر و دنبال خریدهای آن‌چنانی هستند، می‌دانی مردم کم‌کم مدرن شدند، اما کاش هنوز قدیمی بودند.»

سپیدموی خوش‌نامِ کاغذ و چاپ؛ از دیروز تا امروز

چاپخانه‌ای با ماشین‌های قسطی اما پر از کتاب

سال ۱۳۵۵ که چاپخانه انرژی اتمی راه‌اندازی شد، حاج‌حسین را دعوت به کار کردند تا یک چاپخانه مجهز و کامل برایشان راه‌اندازی کند، اما سال ۱۳۵۷ تصمیم گرفت از آنجا برود با همه پول‌هایی که در این سال‌ها جمع کرده بود، چاپخانه‌اش را ابتدای کوچه مراغه‌ای در خیابان جمهوری تاسیس کند، آن هم فقط با ۲۴۰ هزار تومان. همه سرمایه‌اش را برای خرید ملک داده بود، اما چاپخانه به ماشین و دستگاه نیاز داشت، پس به سراغ مرتضی نوریانی رفت، مردی که شهره اهالی چاپ است. با مساعدت او توانست یک دستگاه ملخی را از دم قسط با اقساط سه هزار تومانی بخرد.

حاج حسین آستین‌هایش را بالا زده بود، کم‌کم تعداد سفارش‌ها بیشتر شد، چرخ روزگار به مرادش چرخید و یک دستگاه ملخی، ماشین یک و نیم ورقی و یک دستگاه ایستاده دو ورقی هم خرید، قسط دستگاه‌ها را به مرور پرداخت و کارش را توسعه داد. می‌گوید؛ «من عاشق کارم هستم الان هم هر روز صبح که بیدار می‌شوم به امید دیدن چاپخانه است. درسته که الان خیلی مشکلات با اداره برق و بیمه و مالیات داریم اما باز هم ادامه می‌دهم، چون تنها انگیزه‌ام دخترها و نوه‌هایم هستند.»

کتاب‌های ناشران زیادی در چاپخانه حاج حسین چاپ شده است، کتاب‌هایی با تیراژهای ۲۰ هزار نسخه‌ای از ناشرانی مثل علم، علمی و حافظ و سخن، روایت او از آن روزها خواندنی است؛ «اینجا را که می‌بینی الان با انواع تقویم و سررسید پُر شده، یک زمانی پُر از کتاب بود، کتاب‌ها و نشریه‌های خواندنی از نویسندگان و ناشران بزرگ. انگار مردم آن روزها کتاب بیشتر می‌خوانند، هرچند حالا هم می‌خوانند اما توی گوشی‌هایشان. ولی کتاب کاغذی چیز دیگری است…

بوی کاغذ کاهی حال آدم را خوب می‌کند…»

سپیدموی خوش‌نامِ کاغذ و چاپ؛ از دیروز تا امروز

مرد خوش‌روی چاپ

پیرمرد هر صبح با امید به خدا، روزش را شروع می‌کند. «علی»، پسرش این‌روزها عصای دست پدر شده است و در رتق و فتق امور کمکش می‌کند. چاپخانه‌اش خانه امید خیلی از اهالی چاپ است، جایی که او با ریش‌سفیدی مشکلات آدم‌ها را حل می‌کند و وقتی حرفی می‌زند، کسی حرفی روی حرفش نمی‌زند؛ «هیچ وقت خودم را درگیر مسائل مالی نمی‌کنم و هیچ وقت به‌خاطر مال دنیا دروغ نمی‌گویم، این حال، محصول چند دهه زندگی پُرفراز و نشیبی است که از خدا گرفته‌ام. از آدم‌هایی مثل مرتصی نوریانی که دیگر در صنعت چاپ جایگزین ندارد، آدمی که اگر می‌خواستی چاپخانه راه بیندازی اما پول نداشتی، می‌گفت دستگاه را ببر، سه‌ماه دیگر اقساطت را بپردازد… دستگاه‌هایی که الان حداقل ۱۰ یا ۱۱ میلیارد تومان شده است.»

او درباره حال و احوال این روزهای چاپخانه می‌گوید: «امروز دخل ما با کاری که انجام می‌دهیم جور در نمی‌آید، در این شغل یا باید دیوانه باشی یا به قول معروف عاشق، تا بتوانی ادامه بدهی که خُب البته من عاشق آن هستم… چندبار اطرافیان گفتند بیا شغلت را عوض کن و به سراغ یک کار دیگر برو ولی من قبول نکردم، گفتم نه! من جز چاپ کار دیگری بلد نیستم… کار من همین است… می‌دانی بابا! کل این کشور طلاست، وقتی روی خاک و بومش راه می‌روی، انگار روی طلا راه می‌روی. چیزهایی در این کشور هست که خیلی از مردم ما آن را نمی‌بینند و قدرش را نمی‌دانند.»

حاج حسین اگرچه این‌روزها دل‌زده و خسته از حواشی مختلف است، اما به ذوق اتمام چاپ کار مشتریان و لبخند رضایت آن‌ها ادامه می‌دهد، برایم تعریف می‌کند: «یک زمانی وقتی از مردم سوال می‌کردی بهترین شغل چیست، می‌گفتند اول طلافروشی و بعد چاپخانه‌داری، اما الان دیگر کسی این را نمی‌گوید، چون آنقدر مشکلات پیش پای چاپخانه‌ها هست که کسب و کارشان را کساد کرده حتی خیلی‌ها مجبور می‌شوند زیر قیمت بازار، کار چاپ کنند و به اصطلاح قیمت‌شکنی کنند. اما امیدوارم، امید دارم که یک‌بار دیگر اتفاق‌های خوب بیفتد و صنعت چاپ از زمین بلند شود، آره بابا می‌شود…»

آخرهای اسفند است، رفت و آمدها به چاپخانه زیاد شده، مشتری‌هایی که آمده‌اند سررسیدهایشان را ببرند، سری به اتاق حاج حسین می‌زنند و کمی با او خوش و بش می‌کنند. پیرمرد گاهی به شوخی حرفی می‌زند و صدای خنده در اتاق می‌پیچد، از ازدواج و بچه جدید سوال می‌کند و گفت‌و شنودها گاهی کشدار می‌شوند، گاهی کوتاه و خلاصه.

این‌روزها ذوق دیدن نوه‌ها و دخترانش در ایام عید، گذر زمان را برایش راحت‌تر می‌کند، با رفتن مشتریان، حساب و کتاب آخر سال کارگرها را با «مهدی»، (دست راستش در چاپخانه) مرور می‌کند، کمی بعد که خیالش از بابت همه چیز راحت شد، عینک و ماشین حساب و کاغذها را می‌گذارد گوشه میزش و به صفحه تلویزیون خیره می‌شود. با کنترل، شبکه‌های تلویزیون را عوض می‌کند تا به شبکه ورزش می‌رسد، یک بازی فوتبال در حال پخش است، لبخندی روی صورتش می‌نشیند، صدای تلویزیون را زیاد می‌کند و سرش را به صندلی تکیه می‌دهد، چند دقیقه‌ای نمی‌گذرد که صدای «سلام علیکم حاجی» در اتاق می‌پیچد و او مثل همیشه با لبخند از پشت میزش بلند می‌شود و به استقبال مهمانش می‌رود، اینجا خانه امید اهالی چاپ است …

سپیدموی خوش‌نامِ کاغذ و چاپ؛ از دیروز تا امروز

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

تازه‌ها

پربازدیدترین