نوشتن یک کتاب در مورد پوچگرایی تجربه عجیبی بود. هرگاه کسی در مورد پروژه سوال میکرد، بازخورد مشابهی داشت: «زمان بسیار خوبی برای پوچگرا بودن است!» من این احساسات را میگیرم. در مواجهه با بحرانهای بهداشتی، مالی و آبوهوایی، توده مردم از ترس وجودی غنی سرشارند. اما، همانطور که بارها رد کردهام، این به پوچگرایی ربطی ندارد، زیرا فقط ترسها و بیتفاوتیهای ما را بازتاب میدهد و این به دلیل توانایی آن در تسکین مغز خسته ما در قرن 21 است.
وندی سایفرت، عکس: تارگاه شخصی مولف
از لحاظ تاریخی، پوچگرایی شهرتی تابناک نداشته است. به بیان ساده پوچگرایی یعنی زندگی بیمعنی است. این که سیستمهایی که ما در عضو آنها هستیم، تا احساس هدف داشته باشیم (دین، سیاست و غیره)، ساختنی هستند. مفاهیم اخلاق، نجابت و خوبی، ذاتا در تار و پود هستی تنیده نشدهاند، بلکه مفاهیمی هستند که به آنها اجازه میدهیم تا واقعیت جمعی را به ما دیکته کنند. مطمئنا بیان این که هر چیزی که دوست دارید، برای آن ارزش قائل هستید یا با آن آرامش مییابید، بیمعنی است، میتواند مانند یک اظهارنظر تلخ به نظر برسد. اما لازم نیست باشد.
پس از گذراندن دو سال غرق در پوچگرایی، من نسبتا به رابطه ما با «معنا» به عنوان یک ایده مبهم اما همهکاره حساس شدهام. تمایل به زندگی معنادار چیز بدی نیست. نظریههای بنیادی جامعه، اخلاق، منطق و برابری از تحقیقات بشریت در مورد آن زاده شده است. اما مساله من این است که چهگونه معنا به صورت متداول درآمده است.
یک بازی وجود دارد که من دوست دارم انجام بدهم: معنی بیمعنایی را مشخص کنید. این برمیگردد به تمایل فزاینده هر برند، محصول یا خدمات برای این که خود را به شیوهای معنیدار بداند. گاهی اوقات این یک پادکست تبلیغاتی است که دو دقیقه در مورد جامعه، حافظه، نوستالژی و ارزشها صحبت میکند و بعد معلوم میشود که درباره بیمه وام مسکن تبلیغ میکند. یا یک برند ریمل دارویی خود را به عنوان سلاحی بنیادین معرفی میکند. در ابتدا این وسواس در مورد معنا کمی آزاردهنده است. اما اگر کمی عمیقتر شوید، متوجه خواهید شد که چهقدر این میتواند مضر باشد.
احساس هدف داشتن یک دارایی ارزشمند است، اما همچنین مستلزم زمان و تلاش زیادی است. اگر یک نام تجاری، محصول یا خدمات بتواند سایهای را هم از این رضایت فراهم کند، (در ظاهر) معامله خوبی است. در ابتدا، احساس میکنیم که عالی ست که وانمود شود هر امر پیشپا افتادهای یک کار مهم است. اما با نگاهی به زندگی ما - و همه راههایی که این پیامهای معناداری مصنوعی و در عین حال قهرمانانه به ما میرسند- آیا این عادت در واقع احساس بهتری به کسی داده است؟
واقعیت این است که همه این معناداری، درک ما از جهان را بهبود نمیبخشد؛ بلکه آن را تحریف میکند. قبل از انفجار بازار، اکثر مردم معناداری را در چند حوزه قرار میدادند: مشتی از روابط، مذهب، یک اشتیاق شخصی خلاقانه.
اما اکنون معنا از پاداش به معیار تبدیل شده است. چیزی به طور بیپایان به حوزههایی از زندگی ما تحمیل شده که قبلا به سختی میتوانستیم به آن به عنوان امری ثانویه هم فکر کنیم. وقتی فورا قادر به یافتن معنا در اعمال خود نباشیم، احساس شکستخوردگی، نگرانی و تهیبودن داریم. مشاغل، روابط، محصولات مصرفی و تعاملاتی که نتوانند این انتظارات گیجکننده را برآورده کنند به سادگی به عنوان موارد قابل قبول تلقی نمیشوند، بلکه به عنوان اتلاف وقت برچسب میخورند؛ قصورهایی بیمعنی.
این احساس ممکن است در حال حاضر بسیار آشنا باشد. از آنجایی که زندگی ما و جاهایی که زمانی در آن به دنبال معنا بودیم، بهطور گستردهای مختل شده است، احتمالا بسیاری از ما سنگینی روزها، هفتهها و حتی سالهای به ظاهر بیمعنی را احساس میکنیم.
این جاست که پوچگرایی وارد میشود.وقتی پوچگرایی و بیمعنیبودن زندگی را در نظر میگیرم، با یادآوری این نکته شروع میکنم که در گستره تمام تاریخ بشر، من واقعا موضوعی بسیار بسیار کوچک هستم. مسائل و نگرانیهای من بیهوده است. موفقیتها و شکستهای من در نهایت فراموش خواهند شد؛ درست مانند دستاوردها و لغزشهای همه اطرافیانم. این دیدگاه باعث میشود که من و مشکلاتم بسیار کوچک به نظر برسند.
این ممکن است در ابتدا سخت به نظر برسد. اما به لحاظ شخصی پوچگرایی منجر به عصبانیت وجودی و فروپاشی روانی نمیشود. از قضا برعکس، واقعیتی که همه چیز را از بیش از حد مهم جلوه میدهد، ما را مضطرب و پریشان میکند، اما بیاهمیت بودن احساس آرامش عجیبی را به دست خواهد. در حالی که در مقیاس زمان بیپایان و بیتفاوت من احساس کوتوله بودن میکنم، کوچکترین عناصر زندگی من شروع به گسترش میکنند. اگر هیچ چیز در درازمدت اهمیتی ندارد، من روی این لحظه تمرکز میکنم. من درک میکنم که زمان حال، گرچه پیشپاافتاده، همچون بزرگترین رویدادهای تاریخ بشری زودگذر، موقتی، شکننده و در نهایت فراموششدنی است.
با این رویکرد، پوچگرایی باعث میشود از چیزهایی که به آن توجه داریم یا نداریم شگفتزده شویم. آیا آنچه دیگران در مورد ما معنیدار (یا بیمعنا) میپندارند، مانند یک بوتهی پیچ است که روی پرچین همسایه بالا میرود؟ نه واقعا. پس چرا درگیر یکی میشوم در حالی که دیگری را نادیده میگیرم؟ تنها تفاوت این است که یکی در من اضطراب ایجاد میکند، و دیگری لحظهای زودگذر اما خالص از لذت را ارائه میدهد.
این فروکاهش خویشتن، افزون بر یک استراحت فکری، به ملاحظات دیگری نیز منجر میشود. اگر من مهم نیستم و بنابراین مرکز همه چیز و اولویت نیستم، پس چیستم؟
برای هر فرد، پاسخ متفاوت است. شخصا، مانند بسیاری از مردم، پذیرفتن بیهودگی زندگی کوچکم باعث شد تا تعهد خود را نسبت به محیطزیست بیشتر کنم. با درک اینکه تنها ثابت (حداقل تا زمانی که در چند میلیارد سال آینده توسط خورشید جذب نشود) خود زمین است و حفاظت از آن مهمتر از همه منافع من است.
من شما را تشویق میکنم این تمرین را امتحان کنید: اگر بپذیرید که اهمیتی ندارید و نام، منیت، شهرت، خانواده، دوستان و عشق شما به زودی از بین میرود، نحوه درک شما از زمان، پول و انرژی شما چهگونه تغییر میکند؟ شاید این فرآیند توجه شما را به چیزهایی تغییر دهد که امیدوارید کمی بیشتر از خودتان دوام بیاورد. یا شاید شما را به آن لحظه کنونی باز میگرداند: شادیهای کوچکی که امروز میتوانید به آنها دست پیدا کنید، افرادی که دوستشان دارید، حق آنها برای احساس امنیت، احترام و خوشی.
پوچگرایی گاهی به عنوان یک نیروی مخرب توصیف میشود. اما من دوست دارم آن را به عنوان یک ابزار در نظر بگیرم: ابزاری که به من کمک میکند تا شیوهای را که جهان به من ارایه میشوم از هم باز کنم و به چالش بکشم. با کمک آن میتوانم لحظهای مکث کنم تا واقعیت خود را برای آنچه واقعا هست درک کنم: تصادفی، پوچ، گاهی دردناک، اغلب دوستداشتنی، کاملا برای خودم و تماما بیمعنی. به این ترتیب، پوچگرایی باعث میشود که بالاتر از هر چیز احساس رهایی کنم.
شناسنامه کتاب
The Sunny Nihilist: How a meaningless life can make you truly happy, by Wendy Syfret, Souvenir Press, July 22, 2021, 188 pages.
منبع: گاردین
نظر شما