آگاهسازی بیماران و درمانگران
نویسنده درباره انگیزه اصلی خود از نوشتن این خاطرات میگوید: «نمیدانم دقیقا چه زمانی بود... آیا بعد از یکی از آن تجربههای ناخوشایند مرگ! که به دلیل سهلانگاری پرسنل آیسییو و جدا شدن خودبهخود لوله دستگاه تنفسی بر من عارض میشد؟ یا بعد از آن دفعهای که کمکبهیار آیسییو به خاطر کثیف شدن ملحفههایم، مرا مورد توهین و ضرب و شتم قرار داد؟ شاید هم بعد از آنکه پرستاری آنقدر در ساکشن کردن من تعلل کرد که به اغما فرورفتم... یا شاید هم بعد از ... اصلا مگر اهمیت دارد که بعد از کدامیک از آن دفعات بیشمار بود که خواسته یا ناخواسته از سوی پرسنل درمانی مورد بیمهری یا آزار قرار گرفتم، مهم این است که من بهعنوان یک بیمار بهجای آنکه آرزوی سلامتی خود را درسر بپرورانم، بر روی تختی که قرار بود بستر شفای من باشد، روزی زار گریستم و با خود عهد بستم که اگر از آیسییو خلاصی یافتم، نگذارم حتی اگر شده یک بیمار دیگر چنین شرایطی را تجربه کند. وقتی سرانجام روزی از آن مکان، جانی سالم اما رنجور بهدر بردم، با زخمهای متعدد جسمی، روحی و صدمات جبرانناپذیری که از شفاخانه برایم به یادگار مانده بود، هدف زندگیام را بر تحقق آرمانی قرار دادم که خود را متعهد به انجام آن میدانستم، یعنی آگاهسازی دو قشر بیماران و درمانگران... اما هیچگاه گمان نمیبردم که از جانب درمانگرانی که مورد انتقاد من بودند، دست یاری به سویم دراز شود.»
به بیان آیدا الهی، در میان درمانگران کسانی هم هستند که نقایص را میبینند و دلیرانه به آنها معترف میشوند، کسانی که آرمانی همسوی من دارند، همراه با آیداها رنج میبرند و دغدغهشان این است که طب را به دوران شکوه خود در عصر بقراط و تحقق سوگندها بازگردانند... من خود بهعنوان یک بیمار ضمن درک مشکلات کار، دشواریها و سنگینی بار مسئولیت کارکنان بخش درمان، بر این عقیدهام که عامل برخی از ناملایمات، عدم آگاهی درمانگران از نیازهای انسانی یک بیمار و همچنین تفاوت نگاه بیمار و درمانگر نسبت به مقوله بیماری است و دلیل این ناآگاهی را نیز در آموزش تکبُعدی و تئوریمحور رشتههای علوم پزشکی و عدم تعامل موثر بیمار و درمانگر میدانم. در نتیجه سعی دارم که با بیان تجربیاتم این دید انسانی را در میان درمانگران بهوجود بیاورم و ضرورت این تعامل را برجسته سازم.
رضا بزرگترین دلگرمی من بود
«باز هم سرم خیلی درد میکرد و مثل همیشه در تنهایی و در تمنای دست کمکی که از غیب برون آید، درد را تحمل میکردم. نمیدانم که چه مدت از اقامتم در آیسییو میگذشت، آیا هفتهها و یا فقط چند روز؟ ولی میدانم که آن دفعه برای بار اولی بود که او را میدیدم. برای انجام کاری به کنار تختم آمده بود و با آنکه من قادر به حرف زدن و بیان دردم نبودم، اما گویی که او از چهرهام دردم را میخواند و اگرچه کارش تمام شده بود، ولی نگاه پر زِ تمنای من او را پایبند خود کرده، مجال رفتنش نمیداد. پسر جوانی بود، حتی شاید یکی دو سال کوچکتر از آن زمان من، یعنی حدودا نوزده ساله. قد و هیکلی متوسط داشت با موهای تیمه فرفری و چشمان سیاه و قدری کشیده؛ اسمش رضا بود. کمکبهیاری که از آن روز به بعد، تبدیل شد به بزرگترین دلگرمی من و مادرم در آیسییو مشهد...
از آن پس، رضا و آن دختر جوان شدند یار غار من و بارها و بارها به دادم رسیدند. کمکم رضا تنها کسی بود که بعد از مادرم معنای اشارههای مرا سریع میفهمید. اغلب اوقات کارش شیفت شب بود و با شروع شیفت، همیشه اول میآمد به من سلام میکرد و هر بار هم میگفت: «من میرم شام میخورم و زود برمیگردم» و زود برمیگشت و بین کارهایش هم مدام به من سرمیزد. اگر آن کمکبهیار نبود، مطمئنا تحمل شرایط برای من خیلی سختتر میشود. اگرچه در آن آیسییو، فرشتگان دیگری نیز بودند، ولی رضا بزرگترین دلگرمی من بود...»
نخستین چاپ کتاب «به بیمار خود گوش فرا دهید» در 120 صفحه با شمارگان یکهزار نسخه از سوی انتشارات گارسه راهی بازار نشر شده است.
نظر شما