مدیر انتشارات نویسندگان پارس، نویسنده، شاعر آزاده و ایثارگر استان فارس در یادداشتی به بیان خاطرهای از دوران اسارت در اردوگاه رومادی عراق زمان رژیم بعث عراق پرداخته است.
آسایشگاه(بازداشتگاه) داشت. ۶۳ نفر در هر آسایشگاه بود که هر کدام دو کاشی و نصفی جا داشتیم. دو پتو به هر نفر داده بودند که یکی را به صورت سهلا به عنوان زیرانداز و یکی هم به عنوان روانداز استفاده میشد. کف آسایشگاه هم هیچگونه موکت یا فرشی نداشت. همه وسایل ما در این 6 سال، عبارتند بودند از: 2 پتو، یک بالش، یک لیوان، یک بشقاب، یک قاشق و یک کیسه انفرادی. هر 6 ماه یک دشداشه عربی راهراه و تقریبا هر یک سال هم یک جفت کفش کتونی و یک جفت دمپایی و یک دست لباس و یک پولیور نظامی.
تا یکسال اول که نه کتابی داشتیم و نه دفتر و نه قلم! هر روز، ساعت 7 صبح آمار میگرفتند و باید به صورت پنج، پنج مینشستیم و عراقیها میآمدند و ما را میشمردند و میرفتند.
تا چند ماه اول و اوقاتی که درگیری یا اعتصاب و یا موارد این چنینی بود آمار همراه با کتک بود. گاهی باید دست به پشت کمر برده و سرمان را به صورت سجده روی زمین میگذاشتیم و با ضربه شلاق و چوبی که به کمر و سر و کله میخورد شمرده میشدیم(شلاقها: کابلهای لخت شده برق و شیلنگ. چوبها: دسته کلنگ و تختههای خاص).
صبحانه میخوردیم(صبحانه: مقداری آب عدسی که روی هم رفته به ده قاشق نمیرسید. آب عدسی، چیزی شبیه شوربا که از عدس، خرده برنج و رب گوجه تشکیل میشد) تا ساعت حدود ۱۱ ظهر بیرون بودیم و ۵۰۰ نفر در یک محوطه تقریبا 10 در 60 که پیرامون آن با سیم خاردار با پهنایی حدود 6 متر پوشیده شده بود قدم میزدیم.
بیشتر وقتمان هم در دستشویی بود. چون کلا 4 چشمه دستشویی برای ۵۰۰ نفر وجود داشت که اکثرا هم یکی یا دوتا خراب بود. توی صفهای دستشویی هم تبادل اطلاعات، گفتگو و آموزش وجود داشت. مثلا من در چند ماه اول توی صف دستشویی واژه و جملات زبان انگلیسی را از یکی از اسرایی که این زبان را بلد بود یاد میگرفتم و بعد روی خاکهای محوطه تمرین میکردم!
دوباره سر ساعت 11 با سوت نگهبان به آسایشگاه میرفتیم و بعد از خوردن ناهار!( ناهار هم دستکمی از صبحانه نداشت؛ فقط مخلفاتش فرق میکرد. بین 7 تا 9 قاشق بیشتر سهمیه نداشتیم.
معمولا خورش آب برنجها! در هفته متنوع و کم هزینه بود. حداقل این خورشها به روزمرگیامان تنوع میداد! چیزهای به ظاهر شبیه: کلم، بامیه، کرفس، بادمجان، شلغم نپخته، برگ چغندر، هویج، سیبزمینی آبپز و گوجه فرنگیهایی را در کل 6 سال دیدیم که در مقداری آب غوطهور بودند. همه اینها به زور به نه قاشق میرسید!)
حدود ساعت دو بعد از ظهر بیرون میآمدیم و تا ساعت حدود چهار و نیم قدم میزدیم. دستشویی میرفتیم و هنوز هوا روشن بود که سوت آمار را میزدند و به داخل آسایشگاه میرفتیم تا فردا صبح.
داخل آسایشگاه هم هیچ گونه دستشویی و روشویی وجود نداشت البته 4 سال آخر با گونی در گوشه آسایشگاه جایی را درست کرده و یک سطل در آنجا گذاشته بودیم و فقط حق داشتیم در آن ادرار کنیم! صبحها هم به صورت نوبتی دونفر مسئول بردن سطل و تخلیه آن بودند که به آنها خلبان میگفتند! اوایل اسارت که بچهها مشکل گوارشی داشتند توی قوطیهای خالی شیرخشک و کیسه پلاستیک، هر دو نوع تخلیه! انجام میشد، هم شفاهی و هم کتبی!
شام که دیگر فقیرتر از آن 2 وعده بود. آب بادمجان، آب پیاز، آب نخود، آب لوبیا و یا گوشت گاو وارداتی که احتمالا متعلق به جنگ جهانی دوم بود! معمولاً آبگوشت 80 درصد آب و 20 درصد گوشت(حدودا 18 گرم برای هر نفر) است. شام هم به 7 قاشق غذاخوری نمیرسید...!
در این 6 سال هیچ ستارهای را در شب ندیدیم و فقط از پنجره بخشی از آسمان را میدیدیم که از بس شبها نورافکن و چراغ بود که ستاره ها دیده نمیشدند!
زندگی بسیار تکراری و کشنده بود. شکنجهها و کتکها و تفتیشها و بگیر و ببندها برایمان یک نوع تنوع بود. اواخر اسارت چون تقریبا شکنجه و کتک و این طور چیزها کمتر از اوایل اسارت بود حوصله مان سر میرفت. بچه ها به شوخی می گفتند: «پاشید یه درگیری چیزی درست کنیم بیان کتک بزنن تا تنوعی باشه برامون»
در اوایل اسارت، چون هیچ امکاناتی نبود ابتکار و خلاقیتها به کار افتاد و همگی خود را سرگرم می کردیم. مثل یک قل دو قل، دوز بازی، تراشیدن سنگ و به شکلهای مختلف در آوردن آنها، تسبیح درستکردن با سیمهای برقی که از عراقیها کش میرفتیم و یا از دیوارهای اردوگاه میکندیم!، درست کردن تسبیح با هسته خرماو...!
نمکها را میکوبیدیم و روی عکسهای رادیولوژی که از درمانگاه(مستشفی) عراقیها پاتک میزدیم، میریختیم و با چوبی یا ته مسواک رو آن مینوشتیم. روغنهای ته ظرفها را جمع میکردیم و با پودر صابون یزدی! قاطی میکردیم و روی پارچهای که بر روی تکهای مقوا دوخته بودیم(با سیم خاردار سوزن درسته کرده بودیم و نخش هم از نخ جوراب بود) و روی یک طرف آن پلاستیکی که از گوشتهای یخ زده از سطلهای آشغال کش میرفتیم! میدوختیم و در نتیجه روی پلاستیک با انگشت مینوشتیم و اینجوری تمرین ریاضی، خط، زبان و....انجام میشد.(چیزی شبیه تخته وایتبردهای مغناطیسی که برای بچهها امروزه در بازار است).
در اوایل اسارت چون لوازم بهداشتی و درمانی نبود شپش از سر و کول اسرا بالا میرفت. شبها کارمان شده بود شپش کشتن. بیماریهایی چون اسهال خونی، گال(جَرَب)، امراض پوستی، معده درد و دردهای مفصلی توان اسرا را بریده بود.
حالا شکنجههای جسمی و روحی، دوری از خانواده و بیاطلاعی از بیرون اردوگاه و جهان هم به این موارد اضافه کنید تا بتوانید اندکی از این قرنطینه را تصور کنید!
نظر شما