مسیر خطرناک است!
شهید تندگویان آبان ۱۳۵۹ به دست بعثیها اسیر شد و در آخرین روزهای پاییز سال ۱۳۷۰ پیکرش را - که آثار شکنجه روی آن دیده میشد – به خانوادهاش تحویل دادند. بعثیها به دروغ میگفتند او در همان روزهای نخست اسارت، در سلولش خودکشی کرده است، اما کسی از طرف ما این ادعای آنان را نپذیرفت. آنان حتی تصمیم داشتند جسد فرد دیگری را به جای شهید تندگویان به هیئت ایرانی تحویل بدهند، که دستشان رو شد و مجبور به جبران و تحویل دادن پیکر واقعی شهید شدند.
سید محسن یحیوی که آن زمان مدیر مناطق نفتخیز جنوب بود، شهید تندگویان را در این سفر کاری همراهی میکرد. او روایت میکند «صبح روز نهم آبان از اهواز خارج شدیم. مطابق مرسوم چون میزبان بودیم و منطقه هم خطرناک بود، پیشاپیش کاروان حرکت میکردیم. پشت سر، دکتر منافی وزیر بهداشت، تنی چند از معاونین ایشان، برخی نمایندگان مجلس و چند خودرو حامل آذوقه و وسایل مورد نیاز نیروهای مستقر در آبادان، حرکت میکرد. تا جایی که به خاطر دارم، شهید تندگویان و یکی از محافظان جلو نشسته بود و من و مهندس بوشهری ردیف وسط و یکی دیگر از محافظان هم قسمت عقب خودرو جای گرفته بود.»
احتمال میدادند که شاید دشمن یا ضدانقلاب از حضور آنان در این منطقه باخبر شده باشد و از اینرو برخی موارد احتیاطی را در نظر گرفته بودند. «احتیاط کردیم و برنامه و مسیر حرکت را تغییر دادیم و به جای اینکه از طریق ماهشهر و توسط هاورکرافت از راه دریا به آبادان برویم، از جاده اهواز آبادان به راه افتادیم. به هر روی حدود ساعت ۱۱ به نزدیکی بهمن شیر، همان جایی که بعد از جنگ، پل ذوالفقاری یا پل چهارم را احداث کردند، رسیدیم. در اینجا، بازهم با تعدادی نیروی نظامی مواجه شدیم که به تانک مجهز بودند، از این تانکهای کوچک ضد شورش. تا آن زمان هنوز نیروی خودی را از غیرخودی بازنمیشناختیم، بنابراین تصور کردیم که اینجا هم مثل سه راهی ماهشهر شادگان میخواهند به ما اخطار بدهند و یادآور شوند که مسیر خطرناک است!»
من وزیر نفت هستم!
یحیوی ادامه میدهد «ماشینهای پشت سر به دلیل گرد و خاک زیادی که برخاسته بود، با فاصله از ما حرکت میکردند. ما جلوی دسته سوارهنظام ناشناس توقف کردیم، چند سرباز روی تانک مستقر بودند و مسلسلهایشان را به سمت ما گرفته بودند. یک نفر لباس شخصی هم آن اطراف روی یکی از خانههای کاهگلی با اسلحه ایستاده بود و نگهبانی میداد. دستور توقف دادند؛ یکی بینشان بود که فارسی را خوب صحبت میکرد. ابتدا میخواستند ما را به سمت یک جاده فرعی منحرف کنند، اینجا بود که به یکی از محافظان گفتیم پیاده شود و اجازه عبور بگیرد! اما سربازها به محض پایین پریدن محافظ و مشاهده مسلسل در دست او، سمت چپ ماشین ما را به رگبار بستند. بازهم ما تصور کردیم سوءتفاهم شده و اینها به خاطر شکل پایین پریدن محافظ و مسلح بودنش به سمت ما شلیک کردهاند.»
خودش از خودرو پیاده شده تا شاید با توضیح بتواند تنش را مهار کند. «اما دیر شده بود و متوجه شدم در اختیار دشمن هستیم. بعد از آن رگبار ما همه روی زمین دراز کشیدیم. من و شهید تندگویان اسلحه کمری داشتیم که فوراً زیر خاک پنهان کردیم که به دست آنها نیفتد. آنجا یک کانال کشاورزی بود که شهید تندگویان سعی کرد در پناه آن از چنگ دشمن رهایی یابد، اما نیروهای دشمن مانع شدند و ایشان را برگرداندند. بعد ما را بلند کردند و یکی آمد و اسامی را پرسید و ما همه خود را مهندس نفت معرفی کردیم و نام، نام پدر و پدر بزرگ را گفتیم به نحوی که دشمن پی نبرد چه افرادی را اسیر کرده است. در همین لحظات، ماشینهای پشت سر که نزدیک شده و متوجه وخامت اوضاع شده بودند، بلافاصله دور زدند و برگشتند و سرنشینان یکی دو تا ماشین که به ما نزدیکتر بودند، ماشین ها را رها کرده و به نخلستان پناه بردند.»
وزیر نفت و همراهانش اسیر شده بودند. «ما را به سمت کامیونی بردند که تازه به غنیمت گرفته بودند، کامیون حامل کمکهای مردمی به جبهه بود که احتمالاً آن روز، بعد از پیشروی بعثیها و بستن جاده اهواز گرفتار شده بود. ما را به نقطهای از نخلستان بردند که در آنجا با کندن زمین پناهگاهی برای تانکها تعبیه کرده بودند، هنوز تا پل بهمن شیر فاصله داشتیم. آنجا به یک جمعیت حدوداً پنجاه نفره از مردم عادی ملحق شدیم که ظاهراً حین خروج از شهر اسیر شده بودند. در آن نقطه پیراهنهای ما دریدند و چشمها و دستهای ما را از پشت بستند. من و شهید تندگویان و مهندس بوشهری را کنار هم نشاندند. ناگهان صدای رگبار گلوله و جیغ و داد مردم بلند شد. شهید تندگویان با ما مشورت کرد و گفت قصد دارد خود را معرفی کند و جلوی قتلعام مردم را بگیرد! و بیمحابا فریاد زد: من وزیر نفت هستم! بلافاصله صدای شلیک گلوله قطع شد و از این نقطه ایشان را سوار جیپی کرده و بردند.»
نظر شما