خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) - مریم محمدی: سینما با تمام فرود و فرازهایش در این سالها همچنان پابرجاست. در تمام سالهایی که سینما در ایران شکل گرفته که بیش از ۱۰۰ سال است کارگردانها و بازیگرهای نخبه و خوبی آمدهاند و رفتهاند اما سینما همچنان پابرجاست. این صنعت هنر عظیم که گاهی فقط جنبه سرگرمی میگیرد و گاهی از یک دل یک کتاب فلسفی ما را به اعماق دنیای تصویر میکشد.
متنی که میخوانید «بیخود و بیجهت» نوشته نشده به مناسبت روز ملی سینما و با استفاده از اسم فیلمهای ایرانی مرتبط با کتاب نوشته شده است. «سینما سینماست» تا روزی که «پرده آخر» بیفتد حتی اگر «تردید» داشته باشیم. و ما تماشاگران مانند «خواهران غریب» هستیم «زیر نور ماه» با «روسری آبی» که با فیلم و سینما «مصائب شیرین» را راحتتر تحمل میکنیم.«شاید وقتی دیگر» شیطنتمان گل کرده و مانند «مارمولک» از دیوار راست بالا رفته باشیم اما یقیناً ما «دزد عروسک» «خانه پدری» نبودیم. «زیر پوست شهر» «حکم» «بچههای آسمان» را داشتیم. چه کارها کردهایم تا از «اخراجیها» در زمان «اعتراض» نباشیم یا لااقل شاهد «جدایی نادر از سیمین» نباشیم اما انگار قسمت مان بوده در «کوچه بینام» «فسیل» شویم. گناهمان چه بوده؟ شاید برداشتن «یک حبه قند» یا خواندن «مهریه بی بی» شاید هم «به خاطر هانیه» کاری کردهایم اما هرچه بوده توان ماندن در «تنگه ابوقریب» را نداشتهایم حالا اینکه «مصلحت» چیست که میداند؟
شاید باید به فکر «روز بلوا» باشیم یا «مغزهای کوچک زنگ زده» را گردگیری کنیم شاید هم باید هیچ کاری نکنیم تا «۴۰ سالگی» را رد کنیم و بتوانیم در «آغوش درخت» زیر «بیدمجنون» به خوابی عمیق برویم. نمیدانم اگر «فروشنده» بودیم بهتر بود یا راننده «اتوبوس شب» شاید هم بهتر بود در «موقعیت مهدی» میماندیم و «به وقت شام» بیرون میآمدیم یا در «اتاقک گلی» «شماره ده» «یک بار برای همیشه» «شوکران» می نوشیدیم. دیگر روزگار «ماهیها عاشق میشوند» و «دختری با کفشهای کتانی» نیست. وقتی «اژدها وارد میشود» «ماهی و گربه» به هم میافتند و دیگر برای «مهمان مامان» «طعم گیلاس»، «به رنگ ارغوان» چون «کیمیا» نیست.
ما عاشقان سینما در این روزگار موقعیتمان پیچیده است، در «شب یلدا» «اشک سرما» میریزیم و مثل «آدم برفی» عاقبت آب میشویم اما «آن سوی آتش» دشمن «شبهای روشن» نمیبینیم و به «بوی کافور، عطر یاس» «مزرعه پدری» مان در «ارتفاع پست» دلخوش داریم. شاید عاقبت «نفس عمیق» در «آب، باد، خاک» سرزمینمان «چند کیلو خرما برای مراسم تدفین» باشد اما «اینجا بدون من» در «روز واقعه» «هیچ» است. معلوم نیست کدام «افعی» «آتش در هور» زندگیمان انداخته شاید کار «ملکه» در «باغهای کندلوس» «خیلی دور، خیلی نزدیک» باشد.
شاید هم «پرویز» یا «برادرم خسرو» کاری کرده که دیگر «قصرشیرین» را «شهر زیبا» نمی دانیم.انگار به «کما» رفتهایم هیچکس نمیداند «خانه دوست کجاست؟» آیا «پرنده کوچک خوشبختی» هنوز «رقص در غبار» میکند یا «درباره الی» چیزی شنیده و مانند «دختری در قفس» گرفتار شده است؟ راستی آخرش دعوای «مرد عوضی» و «مرد بارانی» چه شد؟ همه چیز «شوخی» بود؟ اگر «همیشه پای یک زن در میان است» پس چرا «ناصرالدین شاه آکتور سینما» شد؟
«ای ایران»، شاید «من ترانه ۱۵ سال دارم» و امروز در «کافه ستاره» و «کافه ترانزیت» روزگار میگذرانم شاید به «خواب زمستانی» فرو رفتهام اما «پدر» هنوز روزگار «جنگ نفتکشها» و «ناخدا خورشید» را فراموش نکرده، روزگار «حمله به اچ ۳» و «کانی مانگا» را به یاد دارد.او همچون «بادیگارد» «آقای رییس جمهور» ما را از «طوفان شن» عبور میدهد. او در این «شب برهنه» «مسافر ری» است. «مردی شبیه باران» که در «مسیرتندباد» «رگخواب» «شیرسنگی» را خوب میداند.او بلد است چطور «دندان مار» را در «شب واقعه» بکشد یا چطور در زمانه «سگکشی» «خائن کشی» کند و «مرهم» دل زخم خردمان باشد.
ما دوستداران سینما اما هنوز در «سینما متروپل» به انتظار اکران «شب سمور» نشستهایم. شاید هم قرار است «کلاه قرمزی و پسرخاله» بیایند و بر «دایره زنگی» بکوبیم و جشن بگیریم و «بادکنک سفید» به آسمان بفرستیم. سینما همیشه ملغمهای از شادی و غم بوده و هست، امروز هم روز سینماست.سینمایی که در تاریخ خود به خوبی پیوند خود با ادبیات را برای همگان به رخ کشیده و امروز در حال بازسازی رابطه عاشقانهاش با ادبیات است.
نظر شما