سرویس دین و اندیشه خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) – مصطفی زالی، استادیار گروه آموزشی فلسفه دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران: چیزی به نام «فلسفه سیاسی» در دانشگاه وجود ندارد. عنوان کردند که من استاد فلسفه سیاسی هستم، نه من هم استاد فلسفه سیاسی نیستم چون اساساً چیزی به نام فلسفه سیاسی وجود ندارد که بنده بخواهم استاد آن رشته باشم. در نشست امروز که درباره وضعیتشناسی فلسفه سیاسی در آکادمی ایران است میخواهم به شرح همین موضوع بپردازم که بهرغم شهرتی که این اصطلاح دارد، اساساً چرا چیزی به نام فلسفه سیاسی در دانشگاه ما وجود ندارد.
وقتی میگوییم فلسفه سیاسی، تصور ما این است که یکی از مهمترین شاخههای تفکر بشر از افلاطون تا امروز، فلسفه سیاسی بوده و فارابی هم فلسفه سیاسی داشته است و فلسفه سیاسی خیلی مهم است و به دلیل همین موارد مذکور، حتماً فلسفه سیاسی در دپارتمانهای ما جایی جدی دارد. منتهی شما وقتی برنامه درسی رشته فلسفه را نگاه کنید میبینید نه در مقطع کارشناسی و نه در مقطع کارشناسی ارشد و نه در مقطع دکترا، درسی به نام فلسفه سیاسی محوریتی ندارد. این درسی اختیاری است که اگر استادی بیکار بماند برای اینکه واحدهای او پر شود این واحد هم ارائه میشود. این وضعیتِ واقعی فلسفه سیاسی است و طبیعتاً شما هم تصدیق میکنید که چیزی به نام فلسفه سیاسی در دانشگاههای ما وجود ندارد. بنابراین باید توضیح دهیم که چرا فلسفه سیاسی در دانشگاههای ما وجود ندارد و از توضیحِ همین مسئله، وضعیتشناسی فلسفه سیاسی در ایران هم صورت میگیرد. در ادامه به چرایی فقدان فلسفه سیاسی در نظام آموزش دانشگاهی ایران، از دو جهت پاسخ خواهم گفت.
در توضیح جهت نخست باید نگاهی به آموزش عالی جدید در ایران داشته باشیم. همه میدانید آموزش عالی جدید در ایران با دارالفنون متولد شده و شاید اگر بخواهیم دقیقتر صحبت کنیم، اساساً مواجهه ما با علوم جدیدِ غربی از زمانی بوده که تعدادی از ایرانیها در اواخر دوره قاجاریه و ظاهراً در دوره عباس میرزا، برای تحصیل علوم جدید به فرانسه رفتند. برخی هم در آنجا میمانند و برخی بازمیگردند. مشهور است یکی از اینها که به ایران برمیگردد به میرزامهندس مشهور میشود. عنوان میرزا را که احتمالاً از پیش از عزیمت به فرنگ داشته و یک مهندس هم به آن میچسبانند. در دوره ناصرالدینشاه و در زمان امیرکبیر یک ضرورتی حس شد که به جای اینکه فارغالتحصیل به فرنگ بفرستیم، خودمان در ایران آکادمی ایجاد کنیم. این زمینه شکلگیری دارالفنون بود. سنگ بنای دارالفنون را امیرکبیر گذاشت، گرچه عملاً به دوره خود او نرسید، منتها ناصرالدینشاه اهتمامی جدی به دارالفنون داشت. اگر شما بنای فعلی دارالفنون را ببینید، دالانی دارد که مستقیم به کاخ گلستان میرسد. شاه گفته بود این دالان را بسازند تا روزها برای بازدید به این آکادمی بیاید. تصویری که ما از ناصرالدینشاه داریم یک شاه بیکفایت است ولی ظاهراً شاه علمدوستی بود و از دارالفنون بازدید میکرد و برای او مهم بود که این مرکز علمی اعتلا پیدا کند.
نکته جالب توجه این است که رشتههای اولیه دارالفنون، علوم نظامی و در کنار آن کانیشناسی و طب بوده است. یعنی میگفتند برای ایجاد ارتش جدید نیاز به علم آن داریم و احتمالاً برای معدنکاوی هم نیاز به مهندس داریم. این مسیر ادامه مییابد و مدارس جدید دیگری نیز چون مدرسه عالی فلاحت ایجاد میشود.
با انتگرال گذاشتن روی کالجهای پراکنده دانشگاه شکل نمیگیرد
اتفاق جالب توجهی در سال ۱۲۷۸ میافتد و مدرسه عالی حقوق و علوم سیاسی تاسیس میشود. آنجا مرحوم فروغی در نطق افتتاحیه این مدرسه میگوید تا امروز فقط به علوم دقیقه غربی توجه داشتیم، ولی امروز به این نتیجه رسیدیم برای اینکه پیشرفت کنیم باید به مدیریت و علوم انسانی غربی توجه داشته باشیم و به این خاطر است که این مدرسه را تاسیس کردیم. یعنی حتی این مسئله که علوم انسانی مهم است و باید به شیوه حکمرانی غربی هم توجه داشته باشیم چیزی نیست که امروز به این نتیجه رسیده باشیم. چون بسیاری این نکته را بیان میکنند که علوم انسانی مهم است و اگر علوم انسانی نباشد، علوم دقیقه منتج نخواهد بود و عقیم است. این کشف جدیدی نیست بلکه فروغی در سال ۱۲۷۸ این را بیان میکرد. این ایده اولیه و منشاء شکلگیری مدرسه عالی حقوق و علوم سیاسی بوده است. اینها بعداً در دانشگاه تهران هم ادغام میشوند، یعنی دانشگاه تهران مجموعهای از کالجهای پراکنده بود که در قالب دانشگاه تهران ادغام میشود. در آن دوره میگفتند برای اینکه پیشرفت کنیم باید انیورسیته (université) داشته باشیم، یعنی معادل فرانسوی دانشگاه را به کار میبردند. گفتند به اعلیحضرت گفتیم و گفت بروید اونیورسیته (دانشگاه) بزنید. اینجا شما فکر میکنید این از بیخ تأسیس شده اما چیزی از بیخ نبوده است بلکه تنها روی همان مدرسههای قبلی اسم دانشگاه گذاشتند و این چیز خندهداری است، چون وقتی انتگرالی روی مدارس قبلی ببندید، اونیورسیتهای شکل نمیگیرد!
این هم نشان میدهد فهم ما از مسئله چقدر سادهانگارانه و حتی مضحک بوده است. کل ایده دانشگاه تهران یک انتگرالی روی مدرسههای قبلی بود و تا جایی که من دقت کردم افزون بر همان مدارس عالی پیشین، چیزی هم اضافه نمیشود.
در هر صورت این ایده دانشگاه در کشور ماست؛ یعنی یک مواجههای با غرب داشتیم که در این مواجهه به این نتیجه رسیدیم که باید رشتههایی وارد کشور شود و با دستورالعملی این رشتهها را ایجاد کردیم. یعنی همه اینها را بیان کردم که بگویم مسئله از همینجا شروع میشود. یکی از علل اینکه ما فلسفه سیاسی نداریم همین است و علت اینکه یکسری چیزهای دیگر را هم داریم، همین است.
نداشتنِ رشته فلسفه سیاسی چندان هم عجیب نیست
چند روز پیش دانشجویی از من پرسید آیا کارشناسیِ ارشدِ فلسفه سیاسی داریم؟ گفتم خیر و در هیچ جای دنیا هم نداریم. گفت پس چرا فوقلیسانسِ فلسفه هنر، فلسفه منطق و حتی دکترای فلسفه تطبیقی داریم؟ گفتم آنها را هم در هیچ جای دنیا نداریم. گفت پس چرا اینجا داریم؟ گفتم چون سیاستگذاری علمی به نحوی است که با توجه به تعدد عناوین گرایشها در یک رشته، ظرفیت بیشتری برای جذب دانشجو تخصیص پیدا میکند و به همین جهت گرایشها ذیل یک رشته تکثیر میشود؛ حتی گاه منافع شخصی اعضای هیأت علمی موضوعیت پیدا میکند و یک شخص برای ایجاد انحصار در جذب دانشجو ذیل برنامه پژوهش خودش، آن برنامه پژوهش را به عنوان یک گرایش مصوب میکند. یعنی شکل گسترش رشتهها هم در امتداد همان داستانی است که روایت کردم. یعنی یک مواجههای با غرب داریم و به شکل کاملاً تصادفی و خوابگردانه یک رشتههایی تاسیس میشود و در این خوابگردی، فلسفه سیاسی جایی نداشته است.
در توضیح همین جهت اول باید اضافه کنم علم همواره در بستر یک سنتی شکل میگیرد و اگر آن سنت علمی شکل نگیرد، اساساً آن چیزی که علم نامیده میشود، علم و نهاد علم نیست. این مجموعهای از اوراق پراکنده و جزواتی است که دست دانشجوها میدهیم تا بخوانند و اگر نخواندند هم اتفاقی نمیافتد. طبیعتاً در این حرکت تصادفی، جای نداشتنِ فلسفه سیاسی هم چندان عجیب نیست. این یک جهت است که چرا فلسفه سیاسی در دانشگاههای ما جایی ندارد. میتوانست جایی داشته باشد و البته جای داشتن آن هم خیلی چیز خاصی را نشان نمیداد. کما اینکه آن چیزهایی که وجود دارد هم شاید بیشتر از یک اسم نباشد. مثلاً فلسفه غربی که وجود دارد هم چیز قابل دفاعی ندارد. بنابراین این جهت شاید بیشتر جهتِ اجتماعی-سیاسی باشد و به حوزه مدیریت علم در کشور برگردد.
در بخشی از علوم انسانی مساهمتهایی داشتیم
جهت دوم که فکر میکنم این هم مهم است این است که در بعضی از علوم انسانی که وارد کشور ما شده توانستهایم مساهمتهایی داشته باشیم. این بخش ایجابی قضیه است. تا اینجا میگفتیم همه چیز خوابگردی و تصادفی بوده و چیز عجیبی نیست. ولی در بخشی از علوم انسانی مساهمت داشتیم. مثلاً در حوزه حقوق مساهمت داشتیم چون مفاهیم حقوقی میتواند با مفاهیم فقهی نسبتی برقرار کند. در حوزه فلسفه تا جایی که به متافیزیک مرتبط است مساهمتهایی داشتیم. دلیل این امر هم روشن است چون یک سنت دیرپای فلسفه اسلامی داریم که حقیقتاً یک سنت فلسفی غنی قابل اتکایی است و این امکانِ مواجهه ما با آن سنت غربی و امکان یک نوع مساهمتی را فراهم میکند.
ما فاقد یک سنت فلسفه سیاسی هستیم
در تکمیل جهت دوم، باید بگویم آنچه باعث میشود فلسفه سیاسی به طور کامل مغفول واقع شود این است که ما به آن معنا چیزی به نام سنتِ فلسفه سیاسی در سنت خودمان نداریم. البته ممکن است کسی اعتراض کند و بگوید من گشتم و چنین رسالههایی در سنت خودمان با مضامینی مشابه آنچه در فلسفه رایج است، پیدا کردم؛ اما من بلافاصله دفع شبهه مقدر میکنم که اینها یک رسالههایی است که دلالتهایی در باب فلسفه سیاسی دارد و این غیر از این است که سنت فلسفه سیاسی داشته باشیم.
شما وقتی کتاب اسفار ملاصدرا را میخوانید، اینها که یک شبه در بیابان سبز نشده است. یک مجموعهای از مناقشات پشت آن است؛ حرفهایی که میرداماد زده است، حرفهایی که جلالالدین دوانی و صدرالدین و قیاسالدین دشتکی زدهاند. سنتی پشت این است که به سهروردی باز میگردد و حتی این وسط بین ابنسینا و سهروردی هم منازعه زندهای در جریان است. در بستر این سنت است که منازعاتی شکل گرفته و تداوم یافته است. در زمینه فلسفه سیاسی این سنت را ندارید. همین کار را مشکل میکند، یعنی وقتی با سنت غربی مواجه میشوید، جدای از چیزی که تصادفی به شما منتقل میشود، اگر مبتنی بر اقتضائی بخواهد مواجههای صورت گیرد و یک امکان بنیادی برای مواجهه وجود داشته باشد، در نسبت با فلسفه سیاسی چنین امکانی را شاهد نیستیم، چون بدیلی در سنت ما برای آن وجود ندارد. ممکن است رسالههایی یا یکسری از دلالتهایی در برخی آثار باشد ولی این تبدیل به سنت نمیشود؛ یعنی وظیفه یک نفر که بخواهد امروز کاری انجام دهد این است که تلاش کند از آن چیزی که باقی مانده، سنتی را احیا کند.
مواجهه ما با فلسفه سیاسی از دریچه متافیزیک است!
پس جدای از جهت اول، جهت دوم این است که در سنت خودمان زمینهای که بخواهد به ما امکان مواجهه با فلسفه سیاسی بدهد را نداریم. جالبتر این است که امروز هم که میخواهیم با فلسفه سیاسی مواجه شویم خیلی اوقات سعی میکنیم از دریچه متافیزیک با آن مواجه شویم در حالی که این مسائلی که در سنت فلسفه سیاسی غربی مطرح میشود عمدتاً با مفاهیم فقه سیاسی مشابهت دارد نه با مفاهیم فلسفی. در غرب هم که نگاه کنید بحثهایی که جان لاک و غیره مطرح میکنند عمدتاً متاثر از پسزمینه فقه قرون وسطی است. مباحثی که در سنت فقهی آنها در قرون وسطی بوده بعداً یک پیرنگ سکولار پیدا میکند و تبدیل به بحثهایی میشود که جان لاک و غیره مطرح میکنند. این هم نکته دوم است.
به طور کلی اگر بخواهید چیزی به نام علم داشته باشید نیاز به یک سنت علمی دارید. چیزی که امروز به آن فلسفه اسلامی میگوییم یک کتاب یا یک آموزه نیست. این مجموعه وسیعی از نقدها، اثباتها و آثار مختلف ذیل مجموعهای از مسائل است که باعث میشود سنتی به نام فلسفه اسلامی شکل بگیرد. مسائل مشخص است؛ ضابطهها و قاعدهها مشخص هستند. حرفِ متن و حرفِ حاشیه هم مشخص است. این یعنی یک چیزی به نام سنت وجود دارد. در فقه کسی نمیتواند هر حرفی را بزند چون ضابطهها مشخص است و متن، روشن است و حاشیه معلوم است و اگر کسی حرفی بزند خیلی سریع میتوان مچ او را گرفت که این چیزی که میگوید از کجا میگوید. ولی در نسبت با علوم انسانی غربی این سنت وجود ندارد و مواجهه ما با علوم انسانیِ غربی یک مواجهه تصادفی است.
مواجهه ما با سنت فلسفه سیاسی خوابگردانه و تصادفی است
نتیجه این وضعیت، چیزی است که از آن تحت عنوان مواجهه تصادفی و خوابگردانه با سنت فلسفه سیاسی یاد میکنم؛ یعنی چیزی به نام فلسفه سیاسی در آکادمی ما وجود ندارد و معدود مواجهات پراکنده نیز اموری تصادفی بوده است. یعنی انتقال گلخانهای دانشگاه غربی به ایران به همراه فقدان سنت فلسفه سیاسی منجر به یک مواجهه غیرعلمی شده است. از همین رو وقتی با اندیشه غربی مواجه میشویم خیلی مواقع سُرنا را از سر گشاد آن میزنیم. یعنی بعضاً فیلسوفانی در کشور ما برجسته میشوند که در آن سنت اصلی خود جایگاهی ندارند. بارها بیان کردم و برخی تعجب میکنند که بزرگترین فیلسوفِ سیاسی در این ۱۰۰ سال اخیر، از جهت وسعت اثر، جان رالز بود. کتاب «A Theory of Justice» از جهت وسعت اثرگذاری و تعداد ارجاعاتی که به آن داده میشود و همچنین وسعت مباحثی که ایجاد کرده، اثرگذارترین کتابِ سنتِ فلسفی قرنِ بیستم است. ولی در ایران مثلاً کسی به سراغ کارل اشمیت میرود! کارل اشمیت کجای سنت اندیشه غربی است؟ در حاشیه سنت اندیشه غربی است. من نمیخواهم موافقت یا مخالفتی درباره اشمیت داشته باشم. من همیشه این را مثال میزنم که در فلسفه اسلامی اگر یکی گفت من متخصص «ابوالبرکات بغدادی» هستم، میگوییم خواسته است متخصص او شود. شاید اکثر شما اسم ابوالبرکات بغدادی را هم نشنیده باشید. او یک فیلسوف حاشیهنشین در سنت ماست. اینکه کسی بگوید من متخصص ابوالبرکات بغدادی هستم و با خواندن کتابهای او معنای زندگی را پیدا کردم، مشکلی نیست و به ما هم ارتباطی ندارد. ولی اگر همین فرد در دانشگاه بگوید من میخواهم در دانشگاه تهران استخدام شوم، میگوییم حوزه تمحض شما چیست؟ اگر ابوالبرکات بغدادی را معرفی کنید محترمانه درب خروج را نشانتان میدهند و بیرونتان میکنند. جهت این چیست؟ جهت این است که مسئلههای فلسفه اسلامی روشن است و کسی نمیتواند به عنوان محقق فلسفه اسلامی بگوید من متخصص ابوالبرکات بغدادی هستم! این خوب است اما به شرطی که سنت فلسفه اسلامی را کاملاً بشناسد و بگوید آگاهانه این نقطه را انتخاب کردم.
از تشخیص متن و حاشیه فلسفه سیاسی غربی عاجزیم
پس اتفاقی که در نسبت با سنت اندیشه غربی بعضاً در کشور ما میافتد و مواجهه ما با این سنت را ممتنع میکند این است که فقدان آن سنت فلسفه سیاسی در کشور ما باعث میشود متن و حاشیه را تشخیص ندهیم؛ یعنی فیلسوفانی یک دفعه برای ما برجسته میشوند که جایی در سنت غربی ندارند و کسانی یکباره برای ما بزرگ میشوند که فکر میکنیم اینها آخرین و بهترین فیلسوفان غربی هستند! خود این یعنی امتناع مواجهه علمی با یک سنت. چرا؟ چون سنت ندارید. یکی از دوستان ما تعریف میکرد و میگفت در درس خارجِ اصول نشسته بودم و یک استادی گفت فیلسوفان اسلامی که از قاعده سنخیت صحبت میکنند، خودشان این قاعده را قبول ندارند. گفتیم چرا؟ گفت چون میگویند جوهر، علتِ عرض است ولی جوهر و عرض دو امر مباین هستند و با هم سنخیت ندارند. دوست ما میگفت وقتی این استاد این مطلب را بیان کرد چنان طلبهها به او هجوم آوردند که جرأت نکرد دیگر این حرف را تکرار کند. من گفتم اگر این حرف را استادی در دانشگاه تهران میزد تا آخر ۴ سال دوره لیسانس، انتقادیترین نکتهای بود که سرکلاس مطرح شده بود! علت این است که چون آنجا سنتی وجود دارد، حرف غلط خیلی سریع روشن میشود ولی اینجا چون سنتی وجود ندارد، هر چه من بگویم دیگر همان نقطه هدف است و چیزی غیر از آن وجود ندارد!
در دهه ۸۰ میگفتند «اریک فُگلین» دیگر ته ماجراست!
فرض کنید بنده در گروه فلسفه دانشگاه تهران فلسفه سیاسی تدریس کنم و بگویم این ترم میخواهم رالز تدریس کنیم. دانشجویی که مینشیند میگوید لابد فلسفه سیاسی غرب همین است. بعد ممکن است خسته شوم و بگویم از رالز خوشم نیامد و حالا کارل اشمیت تدریس کنم. دانشجویی که میآید میگوید لابد آخرین محصول فلسفه سیاسی غرب همین است دیگر. سه ترم بعد خسته شوم و بگویم اصلاً اینها فایده ندارد و برویم سراغ ریشههای تاریخی و ارسطو تدریس کنم. دانشجو هم میگوید لابد همین بحث فلسفه سیاسی غرب است. یک روزی خسته شوم و مدتی فیلسوف دیگری پیدا کنم. مثلاً مدتی در دهه ۸۰ فیلسوفی در ایران مد شده بود به نام «اریک فُگلین» و عدهای در ذهن ما جا انداختند که او دیگر ته ماجراست! اینکه «این دیگر آخرش است» و اینکه ما این را باور میکنیم که واقعاً او دیگر آخرش است، به جهت همان فقدان سنت است. وقتی سنتی وجود نداشت من هرچه بگویم شما میگویید همان است دیگر و این یعنی چیزی به نام مساهمت علمی اساساً شکل نمیگیرد.
بدون مواجهه آگاهانه نمیتوان از تأسیس فلسفه سیاسی سخن گفت
بنابراین من فکر میکنم به همان دو جهتی که بیان کردم چیزی به نام فلسفه سیاسی در دانشگاههای ما وجود ندارد. جهت اول اینکه مواجههای سطحی با اندیشه غربی داریم و در این مواجهه سطحی صرف نام دانشگاه برای ما کفایت میکند؛ اینکه فلسفه سیاسی باشد یا نباشد اهمیتی ندارد، به هر حال دپارتمان فلسفهای وجود دارد و همین که ما چنین دپارتمانی داریم کفایت میکند. جهت دوم این است که در سنت ما زمینه بدیلی برای مواجهه وجود ندارد. نتیجه هم این هست که در فقدان این سنت علمی، اساساً هرگونه مواجههای تبدیل به یک مواجهه علمی نمیشود و اگر بخواهد چیزی به نام فلسفه سیاسی در دانشگاهها متولد شود، باید با خودآگاهی به این لوازم، تلاشی شود که ببینیم چهکاری میتوانستم انجام دهیم.
اینها را نگفتم که بگویم چیزی به نام فلسفه سیاسی ممتنع است اما به نظر من درک ابعاد ماجرا کمک میکند تا شناخت دقیقتری از راهحل پیدا کنیم. در واقع بدون یک مواجهه آگاهانه و تمامعیار با سنت فلسفه سیاسی نمیتوان از تأسیس این زمینه علمی در ایران سخن گفت؛ به این منظور در اولین گام لازم است شاخصهای آموزش و پژوهش در این زمینه ارتقاء جدی پیدا کند. ما برای تأسیس سنت فلسفه سیاسی در ایران فراتر از اقداماتی شکلی چون تعریف درس و گرایش و رشته جدید، نیاز به بالا بردن سطح آموزش و پژوهش در این زمینه داریم. با تغییر رویهها و تأسیس رویههای منضبط آکادمیک میتوان در میانمدت به تأسیس اصیل این زمینه علمی و نیز سایر زمینههای علمی امیدوار بود. یعنی گرچه فقدان سنت بدیل، شکلگیری یک زمینه علمی را سخت میسازد، ولی مواجهه درست و منضبط با همان سنت موجود میتواند به انتقال آن و در ادامه تأسیس سنت در یک فرهنگ جدید منجر شود.
* متن فوق مشروح ارائه مصطفی زالی در نشست علمی بررسی وضعیت فلسفه سیاسی در دانشگاه تهران است که در دانشکده حقوق و علوم سیاسی برگزار شده و توسط ایشان ویراست شده است.
نظرات