سرویس دین و اندیشه خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) - اکبر محمدی، دانشجوی جامعهشناسی دانشگاه تهران: بحران قطب بندیهای سیاسی جهان و دعوتی که فلسطینیان با خون دادن بر همگان گشودهاند تا در مسیرِ تغییرِ سرنوشت تاریخ، دیگران به آنها ملحق شوند و وضعیت را دگرگون کنند نیازمند ارادهای بزرگ برای حضور و کنش ورزی در این رویداد است. آیا در این وضعیت آستانهای، ایران از اراده سیاسی لازم برخوردار است؟
سیاست در ایران نهتنها بهسمت باز احیای امر سیاسی نمیرود بلکه در یک منطق مصرف کالایی مستحیل شدهاست، با این تفاوت که هیچ ارزشی خلق نمیشود و تنها آنچه در گذشته تاریخی یا خارج از ساختار قدرت خلق شده به مصرف دستگاه سیاست میرسد. بارزترین نمود این وضعیت را میتوانیم امروز در گفتارهای نامزدهای انتخاباتی و نمایش کارشناسی صداوسیما مشاهده کرد. کاندیداها بدون گفتار سیاسیِ انسجامبخش و عاری از ایدهای سیاسی در بهترین حالت حاصل جمع برنامهها هستند؛ در این میان صداوسیما با جهت دهی مناظرات و گفتوگوها بهسمت سؤالات امتحانی اقتصاد کلان از زبان افراد بهاصطلاح کارشناس، در حال سیاستزدایی رادیکال از عرصه سیاست و جایگزینی گفتار کارشناسی بهجای ایده سیاسی است.
یک فضای سیاسی مسائلی ایجاد می کند که پاسخ هایش نیز از پیش آماده است؛ این پاسخ ها در جیب کارشناسان وجود دارد، پاسخ هایی مشابه با لهجه هایی متفاوت. پرسش این است که وقتی جایگاه رئیس جمهور در مقام حلالمسائل است، اساساً چه نیازی به او وجود دارد؟ آیا کارشناسان بسیار بهتر از او عمل نمی کنند؟ و اساساً چه تفاوتی میان کاندیداها وجود دارد وقتی پاسخ ها برای مسائل یکسان است؛ پاسخ همه مسائل همان لیست چک هایی است که کاهنان معبد سرمایه به عنوان علم اقتصاد عرضه می کنند. آیا بهتر نیست به جای رئیس جمهور مجموعه ای از کارشناسان را به کرسی ریاست بنشانیم؟ ما را چه شده که شأن سیاست در سرزمینی که در کمتر از صد سال دو انقلاب بزرگ را پشت سر گذاشته است چنین حقیر شده؟
ما در وضعیت به خاکسپاری امر سیاسی و یکهتازی سیاست و حکمرانی به سر می بریم. سیاست ساحتی از کنشورزی نهادی است که معطوف به قدرت، حفظ و تداوم آن است. سیاست، سازوکار حکمرانی یا دستورالعملهایی است که جامعه را نظم میدهد و مدیریت میکند. در مقابل امر سیاسی لحظه رخداد حقیقت است؛ لحظهای که حقیقت بیناسوژهای رقم میخورد و جامعه با خودش در موقعیت اینهمان قرار میگیرد و تضادها، نابرابریها و تکثرهای زبانی خود را در گرامری واحد ظاهر میسازند. آنچه این گرامر واحد را بر میسازد ارزشها و آمالهای محض و همه شمول هستند که با تأکید بر بنیانیترین وجوه انسانی توانایی رفع تعارضات و نابرابریها را امید میدهند. زبان امر سیاسی یک زبان حقوقی و قضایی برای رفع تضادها نیست بلکه امر سیاسی با برملا کردن توجیهات تئودیسی سیاست، الاهیات متفاوتی از عدالت و رستگاری عرضه میکند.
امر سیاسی ساختنی نیست بلکه در درون فضاهایی که امکان شکلگیری امر مردمی وجود دارد ظهور مییابد؛ پس لازمه وجود و ظهور امر سیاسی «مردم» است. مردم چیست؟ سیاست سعی دارد «مردم» را به «جمعیت» تفسیر کند. جمعیت بیان کمّی مردم است، افرادی با شمارگان ریاضی و بدون نسبت وجودی با یکدیگر که تنها، تحت یک قرارداد موجودیت مییابند. با تفسیر مردم به جمعیت، دولت میتواند برای جمعیت نقشآفرینی داشتهباشد یعنی جایگاه هر کدام در کل شمارشپذیر اجزا را تعیین کند. جمعیت از این منظر تنها بهشکل عددی اهمیت دارد مثلاً رقم کمّی شرکتکنندگان در انتخابات فارغ از اینکه این جمعیت چگونه میتوانند بهعنوان یک کل معرفی شوند.
معنای مردم، خود را در رخدادها آشکار میسازد؛ در زمانی که کنش مردمی سویهای فداکارانه دارد. دگر دوستی مهمترین شکل کنش در زمان رخدادها است و امکان دگردوستی بهواسطه دلبستگی به یک آرمان مقدس و محض ممکن میشود، همان آرمانی که تضادها و نابرابریها را از میان میبرد. تحت شرایط خاصی، این دلبستگی میتواند بهمعنای دفاع از چیزی باشد که به نوبه خود مستلزم امکان ایستادگی در برابر چیز دیگری است. در این موقعیت است که دوست و دشمن بر ساخته میشود و مردم با بسیجی همگانی، جهت مشترک را میپیمایند. بسیج عمومی و جهت مشترک دو خصیصهای است که از پیوند امر سیاسی و مردم شکوفا میشود در این لحظه هر کار نشدنی ممکن میشود و هر خواستی تحقق مییابد.
چنین تجربهای را در انقلاب اسلامی پیش چشم داشتیم اما حال چه رخ داده است که نهتنها در فقدان امر سیاسی حضور داریم بلکه تمایلی عجیبی بهجا زدن منطقی و طبیعی سیاست بهجای امر سیاسی وجود دارد. گویی تداوم منطقی و طبیعی امر انقلابی، ساختارها، نهادها و گفتارهای کارشناسانه هستند که خود را به مثابه نماینده امر انقلابی معرفی میکنند. اما پرسش آن است که اگر انقلاب یعنی مردم، حال بهواسطه این ساختاریابی آیا با مردم سروکار داریم یا با جمعیتی پراکنده، بیشکل و بیرمقی که امکانی برای ایفای نقش و ارادهورزی نمییابد؟
اراده تنها زمانی محقق میشود که انسان در موقعیت آزادی قرار بگیرد. ادبیات انتقادی نشان داده است که ساختارها در جهان مدرن برخلاف تصور مدرنیته کلاسیک، ارمغان آزادی نیستند بلکه به انقیاد کشیدن انسان و سلب آزادی از اوست. ساختارها بهعنوان تکنولوژیهای قدرتی عمل میکنند که انقیاد انسانی را در پی دارند. در لحظه رخداد انقلابی شاهد فرو ریزش تندیس بُتو ارگیهایی هستیم که آزادی اراده را مختل کردهاند؛ در این چنین وضعیتهایی است که جامعه میتواند بدون دخالت نیروی خارجی، خود را در قالب فرمها و نهادهای مردمی در کنش همیارانه و تعاونی محور بر مبنای فداکاری و ایثار متعین سازد. اگرچه جامعه میتواند بر مبنای آنچه شکل گرفته و موجودیت جدید اتخاذ کرده است، تداوم یابد اما گفتارها و کردارهای از پیش موجود همواره مهمترین رقیب امر انقلابی هستند.
انحلال مردم؛ کردارها و گفتارها
تداوم نهادی رژیم پیشین در حکومت جدید اولین و مهمترین واقعهای است که اراده و نهادهای مردمی را به انحلال کشاند. بازرگان در فردای انقلاب خواست که مردم به خانههای خود بروند و اراده خود را به بوروکراسی و دولت تفویض بدهند تا تصمیم سیاسی زین پس در اختیار دولت باشد. هر آن شخصیتی که در جایگاه بوروکراسی و دولت قرار گرفت سعی در انحلال نهادهای مردمی و جلوگیری از تصمیمات سیاسی خرد و محلی آنها داشت. انحلال و ادغام نهادهای مردمی صرفاً با تمسک به فقه سنتی و نظام الاهیاتی ممکن شد که دولت را به مثابه یگانه مجری اراده الهی معرفی میکرد. الاهیات سنتی بهدلیل عدم درک انقلاب اسلامی در نقطه مقابل الاهیات فطرت بنیاد امام ایستاد و به همین خاطر نهادهای خارج از بوروکراسی که تصمیم سیاسی میگرفتند از اعتبار ساقط شدند و طرح ادغام و انحلال نهادهای انقلابی دنبال شد. در این میان نهتنها گفتار الهیات سنتی، نظام دولت مرکزی متمرکز را تقویت کرد بلکه تداوم نظام برورکراسی وابسته به نفت و دولت رفاه دوران جنگ که بهجای تقویت نهادهای اجتماعی به اعانه دهی، مسئولیتزدایی اجتماعی و تبدیل کردن مردم به اتمهای انفرادی که فقط بهشکل فردی با دولت در ارتباط بودند نیز اهمیت دارد.
واقعه دوم که پس از فروپاشی شوروی و پایان جنگ روی داد، غلبه گفتار و کردار سرمایهداری بود. سخن در این باب بسیار است و از حوصله این نوشتار خارج است اما من فقط به دو پیامد این گشت اشاره میکنم: یک آنکه سرمایهداری فقط یک اقتصاد نیست و چنانکه بنیامین بهدرستی اشاره میکند، سرمایهداری یک دین است. دینی که حقیقتمندی حوزههای مختلف زیست انسانی را تحت قاعده عرضه و تقاضا میآورد و ارزش هر چیز را با قیمت و نقطه تعادل در منحنی عرضه و تقاضا معین میسازد. ارزشها یا حقیقتمندیهایی که بر مبنای اصولی چون ایثار، فداکاری، از خودگذشتگی یا حتی حقایق هنری و زیباییشناختی، دیگر اهمیتی نخواهد داشت. ارزش در الاهیات سرمایه داری به معنای میزان سود می شود. ارزش سودآوری نیز روابط انسانی را دیگر نه بر مبنای فداکاری بلکه بر مبنای نفع پیوند میدهد؛ اما «نفع ناپایدارترین شکل پیوند در جهان است». امروز بر مبنای منافع ممکن است من دوست شما و فردا ممکن است دشمن شما باشم؛ پیش از پیوند بر مبنای نفع مسئله رقابت قرار دارد، من رقیب همه هستم و در پیوند ظاهری میان افراد، یک رقابت و تضاد قرار دارد. پس جامعه دیگر نه بر مبنای نوعدوستی بلکه بر مبنای رقابت ممکن میشود.
واقعه سوم پیامد ناخواسته دو واقعه پیشین است. جامعه بدون همبستگی ممکن نیست؛ اما شکل همبستگی میتواند متفاوت باشد، نوعدوستی و ارزشهای محض و جهانی پیوندهایی مستحکم میان ابنا بشر را ممکن میکند و به همین خاطر امکان فراروی گفتار انقلابی از مرزهای ملی را مهیا میکند اما پیوند بر مبنای منافع اساساً پیوند نیست بلکه صلح موقت است به همین دلیل همبستگی عام از میان میرود و معنایی از مردم که در انقلاب خلق شده بود به فراموشی سپرده میشود و همبستگیهای خاصگرایانه بر اساس هویتگرایی شکل میگیرد. این هویتگراییها میتواند بر مبنای ایدههای قومی، فرهنگی، زبانی یا هر چیز دیگری باشد.
دولت ابتدا با تمرکزیابی و انحلال نهادهای انقلابی خود را تنها مسیر سرنوشت معرفی کرد؛ سپس با حذف نهادهای میانجی، امکانی برای طرح مطالبات مردمی باقی نگذاشت. پیامد چنین وضعیتی تضاد میان افراد با دولت است که یگانه تصمیمگیر سیاسی است، دولت یگانه مجرای سرنوشت است. تضاد دوم، تضاد سازمان کار است، تضاد کارگر و کارفرما و تضادهای طبقاتی و تضاد سوم هولناکترین وجه است، تضادهایی که دوستی و دشمنی را از خارج از مرزها به درون مرز میکشاند، تضادهایی که گروههای عظیم جامعه را در مقابل یک دیگر قرار میدهد. سیاستهای هویتی نتیجه وضعیت پیشین است، سیاستهای هویتی پیش از آنکه یک تصمیم سیاسی باشد تحمیل وضعیتی است که دو واقعه پیشین بر ساختند. همبستگی های خاصگرایانه میتوانند بدون مرزگذاری های رادیکال دوست و دشمن تداوم داشتهباشند اما در ایران چه رخ داد که باعث شد مرز گذاره ای رادیکال شکل بگیرد؟
تبدیل شدن مسئلهای همچون حجاب به دال مرکزی حاکمیت و تعریف دوست و دشمن بر مبنای آن نه یک امر طبیعی و تداوم منطقی ارزشهای انقلابی بلکه نتیجه یک وضعیت بود. انقلاب موجودیت اجتماعی جدیدی رقم زد اما تداوم نهادی رژیم پیشین در حکومت جدید، تداوم موجودیت اجتماعی را از کار انداخت. آنچه بهشکل بیرونی بر انقلاب و موجودیت اجتماعی وارد شد، همان مولفههایی بود که در دشمن انقلاب حضور داشت، یعنی دیگری یا شیطان بزرگ؛ اما رفته رفته با پذیرش منطق دولت هابز و سرمایهداری، ساختار سیاسی و جامعه، بیشتر شبیه به «دیگری» شد، حال چه تمایزی برای مشروعیتیابی امر انقلابی باقی میماند؟ پاسخ تنها در درون قلمرو فرهنگ یافت شد؛ آن هم در مسئله حجاب. گویا تنها گزینه موجود بود که امکان تمایز یابی را ممکن میساخت. اما مردمی که ۴۰ سال پیش آزادی خود را با حجاب یافتند چه شد که پس از ۴۰ سال آزادی را دگرگون فهم کردند؟ این مسئله نیز دقیقاً به فهم همان مسئله پیش گفته باز میگردد؛ سرمایهداری به مثابه یک الاهیات، انسانهایی با ارزشها و احوالات مختلف خلق میکند. پس بخشی از جامعه که موضع خلاف حجاب اتخاذ کردند پیش از آنکه بهعنوان شر یا دشمن تلقی شوند باید بهعنوان قربانی در نظر گرفته شوند. قربانی چه چیزی؟ قربانی ساختارها و تصمیماتی که احوالات جمعی مردم را از روح ایثارگرایانه و فداکارانه به آزادیهای فردی تغییر دادند.
واقعه چهارم، فقدان هر نوع گفتار رهایی بخش است. حضور عام و بی میانجی مردم در تصمیم سیاسی و پیشبرد اداره جمعی کشور از پیش توسط تکنولوژیهای مورد بحث ملغی شده بود اما همچنان گفتارهای سیاسی میتوانستند در موقعیتهایی بسیج عمومی را شکل دهند و جهت واحدی را ترسیم کنند. اما در وضعیتی حضور داریم که همبستگی عام وجود خارجی ندارد و صرفاً متوجه همبستگی های گروهی، منافع محور یا ایدئولوژیک هستیم. متناسب با چنین همبستگی هایی گفتارهای ظهور یافته نیز محلی و با مخاطب اقلیت هستند که تنها بخش کوچکی از جامعه را نمایندگی میکنند. در جامعهای متشکل از گروههای اقلیت، گفتارسیاسی که بر مبنای ارزشهای محض امکان ظهور و بروز داشتهباشد وجود ندارد. در جنبش «مهسا» نیز شاهد تکثر نیروها و عدم گفتار واحد بودیم؛ حتی اگر گفتار واحدی بتوانیم برای جنبش مهسا در نظر بگیریم، آن گفتار توانایی بسیج عمومی و در مجموعه آوردن تمامی نیروها را نداشت. اساساً یکی از مهمترین دلایل افزایش خشونت در جنبش مهسا، فقدان ارزشی بود که توانایی لازم برای بدنمندی واحد تمامی ابدان را نداشت و صرف ائتلاف سلبی نمی توانست امیدی برای رستگاری جمعی بیافریند.
انقلابها وضعیت هایی هستند که بدن های منفرد در یک بدن واحد متجسد می شوند و یگانگی ابدان به واسطه ارزش عامی ممکن می شود که فراتر از جمع جبری افراد است و به تعبیر دورکیم به دلیل زیبایی و قاهریت، خود را بر همگان تحمیل و دلبستگی عاطفی ایجاد میکنند. به دلیل عدم وجود وضعیت انقلابی، شاهد ظهور گفتار براندازی بودیم؛ براندازی به معنای تغییر سیاسی یا تغییر در هیئت حاکمه است اما انقلاب به معنای شکل گیری مردم یا شکل گیری موجودیت اجتماعی جدید است که تغییر ساختار سیاسی تنها بخشی از آن است.
در سوی دیگر نیز بهدلیل غلبه اقتصاد بر سیاست و جامعه، شاهد قبیله گرایی اقتصادی در قالب بنگاهها، بنیادها و ستادها هستیم. وضعیت حاضر چه در سمت اپوزوسیون و چه در سوی پوزیسیون نشانگر فقدان گفتار رستگاری جمعی است، فقدان گفتاری که امکان ساخت آمال و آرزوی جمعی را داشتهباشد. آرزوی جمعی بهواسطه نوستالژی گذشته و اتوپیا آینده بر ساخته میشود. جنبش مهسا بهدلیل برونی بودن نسبت به سنت ایرانی و تاریخ ایران درکی از تخیل اتوپیک و نوستالژیک نداشت و به همین جهت توان ساخت آرزوی جمعی نیز برای او ناممکن بود. تمایل به ائتلافهای سیاسی در انتخاباتها نیز بیانگر دیگری از عدم وجود گفتار سیاسی عام است. هر گفتار تنها بخشی از جامعه را هدف قرار میدهد و در ائتلافی بازاری با دیگران به سهم خواهی میپردازد.
آیا بازیابی امر سیاسی ممکن است؟
در وضعیتی که مردم بهعنوان یک کل متشکل حضور ندارند و اگر هم وجود داشتند ابزارهای لازم برای ارادهورزی را در اختیار نداشتند تنها در لحظات و رخدادهایی خاص، ارادهورزی عمومی برای ستایش مردانی که خارج از بوروکراسی رسمی اراده آزاد ملت را متعین می سازند، شکل میگیرد. در این شرایط چه امکانهایی برای سیاست ایران وجود دارد؟ بازیابی مردم و امر سیاسی یگانه امکان سیاست در ایران است هر نوع گفتار کارشناسانه در غیاب امر سیاسی توان بسیج و جهتدهی عمومی نخواهد داشت و تنها با شکلی نامنسجم از برنامهها بدون چشمانداز روشن و گاهاً متناقض رو به رو خواهیم بود. مردم و امر سیاسی تحت شرایطی ظهور مییابند و شکوفا میشوند و این معنا از مردم قطعاً در مقابل ایده مردمیسازی بهمعنای نهادسازی یا جاگذاری افرادی در جایی شمارشپذیر بهعنوان مردم است. بازیابی امر مردمی تنها بهواسطه مانعزدایی از کنش مردمی و ایجاد فضا برای آنها ممکن است؛ این مسئله نیازمند درگیری با گفتارها و کردارهای مستحکمی است که بدان اشاره کردیم؛ اما این کار از پس چه نیرویی بر میآید؟ آیا نیرویی مردمی یا نیرو و گفتاری در عرصه سیاست میشناسیم که توان بازیابی امر مردمی را داشتهباشد؟
پاسخ به این مسئله روشن است؛ از سویی پراکندگی و تضادهای مختلف در جامعه حضور دارد که امکان پر کردن این تضادها با گفتارهای کارشناسی نیست؛ از سویی همین احکام کارشناسان باعث شکلگیری اتمهایی رقابتجو شدهاند. باز احیای امر سیاسی نیازمند گفتاری الاهیاتی از عدالت، برابری و رستگاری جمعی است و این مسئله با باز احضار وضعیت انقلابی ممکن میشود با قدمی فراتر گذاشتن از حرفه سیاست به پیامبری و دقیقاً فقدان همین مسئله، بنبست مسیر را آشکار میکند. سیاستهای هویتی، جامعه رقابتی و دولتی که در مقام سرنوشت قرار گرفته است امکان ظهور مردم را نمیدهند.
تنها یک امید است و آن فلسطین است. فلسطین وضعیتی را خلق کرده است که در آن بسیطبودگی امر اخلاقی حاضر است، فلسطین موقعیت ناب دادخواهی و فراخوان عدالت در جهان را رقم زده است تا وجدانها را از امور روزمره و هیچ و پوچ به خود جلب کند. فلسطین دعوتی بهسوی ما داشت برای آزاد کردن ایران از دست بروکراتها، شوراهای عالی و مدیران ملول. فلسطین در آستانه عادیسازیها قیام کرد و منطق روابط جهانی و معادلات را دگرگون کرد. این دعوت صرفاً بهواسطه خون محقق شد اما آیا ما دعوت فلسطین را دریافتیم؟ فلسطین دعوتی است به سوی ارزش های عام انسانی و به پرسش کشیدن تمامی ساختارها وگفتارهای ریاکارانه. پذیرش دعوت فلسطین به معنای تغییر در رویه های حکمرانی، کردارها و گفتارهای سیاستی است. فلسطین گفتاری عام در اختیار ما می گذارد، ارزشی عام و جهان شمول که امکان بازاحیای مردم و امر سیاسی را ممکن می کند. اگر انتخابات در ایران می خواهد معنا دار شود و امر سیاسی را به نمایش بگذارد باید آنچه را که فلسطین به ظهور رسانده است دریابد و در گفتار و کردار خویش به نمایش بگذارد. عدم دریافت دعوت فلسطین، لاجرم ما را در وضعیت انفعال سیاسی و اقتصادی قرار میدهد، وضعیتی که همه تلاشها معطوف به احیای اقتصاد نفتی برای کاهش ناکارآمدی دولت میشود. دولت همچنان در موقعیت سرنوشت می ایستد و تنها تلاشش در جهت مدیریت روزمره بحران قرار می گیرد و چون بسیج عمومی شکل نگرفته و اراده عمومی به سمت تولید امر ملی هدایت نشده است برای حل بحرانهای روزمره نیز لاجرم باید در مسیرهای موجود اقتصادی و سیاسی قرار بگیرد حال این مسیرها در غرب باشد یا شرق تفاوتی ندارد؛ ما ارادهای برای محقق کردن خود نخواهیم داشت.
نظر شما