شنبه ۹ تیر ۱۴۰۳ - ۰۹:۳۰
حکایتِ اشک‌های اَعرابیِ خَسیس بر پیکرِ سگِ نِزارش در مثنوی معنوی

چهارمحال و بختیاری - گاهی باید به جای گریه و تأسّف برای برخی چیزها، آستینِ همّت بالا زد و کاری کرد که وظیفۀ انسانیِ آدم در آن مواقع ایجاب می‌کُند. در مقابل، لحظاتی هم هست که گریستن در آن‌ها، صیقلی است برای جلایِ روح و غُبارزُدایی است از آیینۀ درخشانِ دل. جایگاهِ این دو را نباید با هم اشتباه گرفت. تعلّل در یاریِ دیگران، تضییعِ حقّ‌ِ جِوار است و گریه در ناموضع، ضایع کردنِ ارزش‌های این مِصقلۀ معرفتی.

سرویس استان‌های خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا): احمد رحیم‌خانیِ سامانی، دکتر در زبان و ادبیّات فارسی، نویسنده و پژوهشگرِ چهارمحال و بختیاری، در یادداشتِ این‌هفته، حکایتی را دست‌مایۀ بیان این نکته می‌کند که لطایفِ معرفتی مانند «اشک» و «آه» را نباید خرجِ دنیایی کرد که مَداخِلش، آبشخورهایِ دیگری است و مَصالحِ خودشان را می‌خواهند.

اگر دنبالِ مصداقی برای طنزِ تلخ یا طنزِ سیاه [پاورقی ۱] در میانِ آثار کُهنِ ادبِ فارسی هستید، حتماً این حکایتِ مثنویِ معنوی را بخوانید، [پاورقی ۲].

ماجرا از این قرار است که سگِ گرسنۀ آدمِ خسیسی، در حال مرگ بود. صاحبِ سگ، بر حالِ حیوانِ زبان‌بسته، مثلِ ابرِ بهار می‌گریست. در این گیرودار، درویشی او را دید و علّتِ گریه و نوحه را پُرسید:

آن سگی می‌مُرد و گریان آن عَرب
اشک می‌بارید و می‌گفت: ای کَرَب!
سایلی بُگْذشت و گفت: این گریه چیست؟
نوحه و زاریِ تو ازبهرِ کیست؟
گفت: در مِلکم سگی بُد نیک‌خو
نَکْ همی‌میرَد میانِ راه او
روز صیادم بُد و شب پاسبان
تیزچشم و صیدگیر و دُزدْران
(مولوی بلخی، ۳٫۱۳۷۳: ۳۲)

رَه‌گُذر، وقتی علّتِ رَنجوریِ سگ را می‌پُرسد، صاحبش، از گرسنگی‌هایِ پی‌درپیِ حیوان [: جوعُ‌الْکَلب] می‌گوید و درویش، مَرد را به صبر و بُردباری دعوت می‌کُند:

گفت: رَنجَِش چیست: زخمی خورده‌است؟
گفت: جوعُ الْکَلْب، زارش کرده‌است
گفت: صبری کُن بر این رنج و حَرَض
صابران را فضلِ حق بخشد عِوَض
(هم‌او، ۳٫۱۳۷۳: ۳۲)

تا این‌جایِ حکایت، همه چیز طبقِ روالِ عادّی جریان دارد. امّا وقتی چشمِ راه‌گذر به بُقچه و کیسۀ پُر و پیمانِ مردِ گریان می‌اُفتد و می‌پُرسد چه درونِ آن هست و پاسخِ او را می‌شنود، گویی پُتکی بر سرش کوبیده و کوهی بر وجودش آوار می‌شود:

بعد از آن گفتش که ای سالارِ حُر!
چیست اندر دستت این انبانِ پُر؟
گفت: نان و زاد و لوتِ دوشِ من
می‌کشانم بهرِ تقویٖتِ بدن
گفت: چون نَدْهی بدان سگ نان و زاد؟
گفت: تا این حد ندارم مِهر و داد
دست ناید بی‌دِرَم در راهِ نان
لیک هست آب دو دیده رایگان!
(هم‌او، ۳٫۱۳۷۳: ۳۲)
خدایِ من! شما هم متوجّه شدید، آن مَرد چه پاسخی داد؟ با آن‌که کیسه و اَنبانش پُر از نان و توشه بود، حاضر نشد لااَقل این دَمِ آخری، تکّه‌ای نانِ خُشک به سگِ گرسنه‌اش بدهد! او احتمالاً یک عُمر با این اندیشه زیسته‌است که مالِ دنیایش را فقط و فقط در راهِ منافعِ مادّی و مَصالحِ دنیایی خَرج کُند و هرجا که ضرورتی نداند یا گمان کُند نباید، از اندوختۀ دنیایی‌اش مایه بگذارد، دست به دامانِ کیسۀ معنویّات می‌شود و از آن خرج می‌کُند. البتّه کیسۀ او واقعاً تُهی است، ولی صاحبش می‌پندارد، انباشته از معنویّات است.

به نظر می‌رسد، گاهی باید به جای گریه و تأسّف برای برخی چیزها، آستینِ همّت بالا زد و کاری کرد که وظیفۀ انسانیِ آدم در آن مواقع ایجاب می‌کُند. در مقابل، لحظاتی هم هست که گریستن در آن‌ها، صیقلی است برای روح و غبارزُدایی است از آیینۀ درخشانِ دل. جایگاهِ این دو را نباید با هم اشتباه گرفت. تعلّل در یاریِ دیگران، تضییعِ حقّ‌ِ جِوار و گریه در ناموضع، ضایع کردنِ ارزش‌های این مِصقلۀ معرفتی است.

شیوه‌ای که برخی افراد در زندگیِ خود، مانندِ اَعرابیِ این حکایت در پیش گرفته‌اند، به گونه‌ای است که هرگز حاضر نیستند، دنیایشان را خرجِ دیگران یا حتّی عُقبای خود نمایند. اینان مانندِ آبِ خوردن، از کیسۀ میان‌تُهیِ مَعرفتشان، هزینه می‌کُنند و می‌پندارند در حالِ سلوکند.

به ادامۀ حکایت برمی‌گردم و دایرۀ پردازشِ این نکتۀ اخلاقی–اجتماعی را تنگ‌تر می‌کنم و از دریچۀ نگاهِ مولانا، به «اشک» که یکی از لطیفه‌های نغزِ معرفتی است و گذشتگان آن را حاصلِ خونِ جگر دانسته‌اند، توجّه می‌کنم. مولانا در ادامۀ حکایت، از زبانِ آن درویشِ راه‌گذر، پس از ملامتِ صاحبِ سگ، «اشک» را به عنوانِ ثمرۀ خونِ جگر، آن قَدر ارزشمند و مُتعالی می‌داند که به هیچ عنوان، شایستۀ نثار کردن جُز به آستانِ معشوق نیست:

گفت: خاکت بر سر، ای پُربادْمَشک!
که لبِ نان پیش تو بهتر زِ اشک!
اشک، خون است و به غم آبی شده
می‌نَیَرزد خاک، خونِ بیهُده
کُلّ خود را خوار کرد او چون بِلیس
پارۀ این کُل نباشد جُز خَسیس
من غلام آنک نفروشد وجود!
جُز بدان سُلطانِ با اِفضال و جود
چون بگرید، آسمان گریان شود
چون بنالد، چرخ یارب‌ْخوان شود
من غلام آن مِسِ همّت‌پَرست
کو به غیرِ کیمیا نارَد شکست
دستِ اِشکسته برآور در دعا
سویِ اِشکسته پَرَد فضل خدا
گر رهایی بایَدت زین چاهِ تَنگ
ای برادر! رو بر آذر بی‌درنگ
مَکرِ حق را بین و مَکر خود بِهِل
ای زِ مَکرش مَکرِ مَکّاران خَجِل!
چونک مَکرت شد فنایِ مَکرِ رَب
برگُشایی یک کَمینی بوالعَجَب
که کمینۀْ آن کمین باشد بقا
تا ابد اندر عروج و اِرتقا
(هم‌او، ۳٫۱۳۷۳: ۳۳)

بله. اشک. سخن از اشکی است که از اعماقِ دل جوشیده و از چشم تَراویده‌است. نزدیک به همین مضمون را تریللو (۱۸۷۱- ۱۹۵۰) [پاورقی ۳] شاعر و نویسندۀ ایتالیایی، در قطعۀ «قطراتِ سه‌گانه»، این‌گونه به تصویر می‌کشد: «روزی هنگام سحرگاهان، رَبّ‌النّوعِ سپیده‌دَم از نزدیکیِ گُلِ سُرخِ شکفته‌ای می‌گذشت. سه قطرۀ آب در رویِ برگِ گُل مشاهده نمود که او را صدا کردند.


- چه می‌گویید، ای قطراتِ درخشان؟
- می‌خواهیم، در میان ما حَکَم شوی.
- مطلب چیست؟
- ما سه قطره‌ایم که از مَصادرِ مُختلفه به وجود آمده‌ایم. می‌خواهیم بدانیم کدام بهتریم.
- اوّل تو خودت را معرّفی کن.
یکی از قطرات جُنبشی کرد و گفت: من از ابر فرود آمده‌ام. من دخترِ دریا و نمایندۀ اقیانوسِ مَوّاجم.
دُومی گفت: من ژاله و پیش‌روِ بامدادم. مرا مَشّاطۀ صبح و زینت‌بخش ریاحین و اَزهار می‌نامند.
- دخترکِ من! تو کیستی؟
- من چیزی نیستم. من از چشم دختری افتاده‌ام. نخستین بار تَبسّمی بودم. مدّتی دوستی نام داشتم. اکنون اشک نامیده می‌شوم.


دو قطرۀ اوّلی از شنیدن این سخنان خندیدند، امّا ربّ‌النّوع، قطرۀ سومی را به دست گرفت و گفت: هان! به خود بازآیید و خودستایی ننمایید. این از شما پاکیزه‌تر و گران‌بهاتر است.
اوّلی گفت: من دخترِ دریا هستم!
دومی گفت: من دختر آسمانم!
ربّ النّوع گفت: چنین است، امّا این، بُخارِ لطیفی است از قلب به دِماغ مُتصاعد شده و از مَجرایِ دیده فرود آمده‌است!
این را بگفت و قطرۀ اشک را مَکیده، از نظر غایب گشت»، (تریللو، ۱٫۱۳۳۵: ۲۳ و ۲۴).


افسوس از آدمی‌زادی که گاه، زیباترین، لطیف‌ترین و باارزش‌ترین قطعاتِ وجودی خود، یعنی اشک را، بی‌آن‌که ذرّه‌ای باور داشته‌باشد، حُقّۀ دامی می‌کُند برای فریبِ خویش و دیگران:

سُرخ و زَردی که لایقِ مَرد است
اشکِ سُرخ است و چهرۀ زَرد است
(هاتفی خَرجِردی، ۱۰۱۱: ۱۸)

نشانِ عاشقی رُخسارِ زَرد است
مَتاعش اشکِ گَرم و آهِ سرد است
(صفای [کاشانی]، ۱۳۷۰: ۷۸)

خوشا آن کس که دَردِ عشق دارد
زِ دل، خون جایِ اشک از دیده بارَد!
(گُلشن اَردکانی، ۱۳۱۵: ۲۶)


[پاورقی]:

۱. در طنزِ تلخ یا طنزِ سیاه (Black humor)، مُخاطب به دلیلِ مشاهدۀ افرادی که در چنبره‌ای از جبرِ زمانه یا یک اندیشۀ غالب، اسیر هستند، تنها می‌تواند دردمندانه به آن وضعیّتِ اَسَف‌بار بخندد. در طنزِ تلخ، گویی اُمیدِ اصلاح، بسیار کم‌رنگ است. دربارۀ طنز تلخ یا طنزِ سیاه، (رک: اصلانی، ۱۳۸۵: ۱۵۰ به بعد).

۲. عنوان حکایت در دفتر پنجم این است: «حکایتِ آن اَعرابی کی سگِ او از گرسنگی می‌مُرد و اَنبانِ او پُرنان [بود] و بر سگ نوحه می‌کرد و شعر می‌گفت و می‌گریست و سَر و رو می‌زد و دریغش می‌آمد از اَنبان به سگ دادن»، (مولوی بلخی، ۳٫۱۳۷۳: ۳۲).

3. Trilussa: Carlo Alberto Camillo Mariano Salustri.


[مراجعه کنید]:

۱. اصلانی، محمّدرضا. (۱۳۸۵). فرهنگ واژگان و اصطلاحات طنز: هم‌راه با نمونه‌های متعدّد برای مَدخل‌ها، تهران: انتشارات کاروان.

۲. تریللو. (۱۳۳۵). قطراتِ سه‌گانه، ترجمۀ یوسف اعتصام‌المُلک، تهران: مجلّۀ ادبی، اخلاقی، تفریحی، علمی، سیاسی [و] اجتماعی بهار، دورۀ اوّل، شمارۀ ۱.

۳. صفای [کاشانی]، حسین لاهوتی. (۱۳۷۰). ساغر و سامان: نغمۀ عشق، با مقدّمۀ محمود شاهرخی، تهران: سازمان چاپ و انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی.

۴. گُلشن اردکانی، میرزا عبدالوهّاب ایران‌پور. (۱۳۱۵). دل‌کَش و پریوَش [و غزلیّات]، به خطّ علی بن ملّا محمّداسماعیل اصفهانی، تهران: [بی‌نا]، چاپ سنگی.

۵. هاتفی خَرجِردی، عبدالله. (۱۰۱۱ ق؟). هفت‌مَنظر، به خطّ‌ِ دوست‌محمّد بن مُلّا محمّد سمرقندی بوستان‌خانی، نسخۀ خطّی، محل نگه‌داری در تهران: سازمان اسناد و کتاب‌خانۀ ملّی، شناسه یا کُد کتاب: ۲۹۵۹۸۱۹.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها