سه‌شنبه ۱۶ مرداد ۱۴۰۳ - ۱۰:۳۴
روایت گوشه‌ای از عوالم شهدا در رمان «رقص سنگ»

این‌ها ترکش‌های حرف‌های حاج عباسعلی است که روی گونه‌هایت می‌غلطد. حالا نجوایی می‌شوی. مناجاتی می‌شوی. از زمین، از قلبت تا خدا می‌روی. نگاهت به آسمان است. دلت زلالِ زلال شده. دلت سفر می‌کند تا خدا و حرف‌هایت درد دل می‌شوند.

سرویس فرهنگ مقاومت خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا): «نگاهت به آب است و دستت توی خاک‌ها. دنبال چیزی می‌گردی. پیدا می‌کنی. نه کوچک است و نه بزرگ! سنگ را می‌گویم. دوباره می‌خواهی روی آب سنگ را برقصانی‌اش. انگار، تنها دل‌خوشی‌ات همین است. تند و تند زیر لب لا اله الا الله می‌گویی و سنگی بر می‌داری. دستت را بالا می‌بری و بعد، محکم سنگ را به سینه آب می‌کوبی. آب، موج برمی‌دارد. موج‌هایی پشت سر هم می‌روند تا آن سوی آب، و تو نگاهشان می‌کنی. موج‌های پشت سر هم و نگاه تو در هم می‌شوند. لحظه‌ای می‌گذرد. موج‌ها تمام می‌شوند؛ اما دل تو هنوز پر از موج است. هنوز حرف حاج‌عباسعلی توی دلت موج می‌سازد. موج‌های دل تو تمام شدنی نیستند؛ انگار دل تو از آب، زلال‌تر است. یا نه! انگار سنگِ حرف‌های حاج‌عباسعلی خیلی بزرگ بود. دوباره بردار. سنگ را می‌گویم. بردار. خوب است. بکوب بر سر و صورت آب. موج‌ها را نگاه کن. شاید دلت آرام شود؛ اما آرام نمی‌شوی. این صدمین سنگ است که به صورت آب می‌کوبی و بعد موج‌هایش را می‌بینی تا تمام شوند.»

رمان «رقص سنگ» نه درباره سنگ‌ها، که داستانی از آدم‌هاست. از رزمندگانی که بیشترشان بسیار جوان بودند و در ادای تکلیف، همان تکلیفی که ریشه در باورهای‌شان داشت آسمانی شدند. این رمان، کاری از محسن صالحی حاجی آبادی است که این فضا، و حس و حال بچه‌های جنگ را می‌شناخت. خودش رزمنده بود، چند بار مجروح شد و حتی در کربلای پنج نیز شرکت داشت. از آن سال‌ها نیز عوارض جراحت شیمیایی را یادگاری برداشت. چند سال پیش (سال ۱۳۹۸) شهید شد و به همان‌هایی پیوست که در داستان «رقص سنگ» درباره‌شان نوشته بود.

صالحی، این رمان را از زبان دوم شخص و به شکل گفت‌وگویی بلند نوشت. مواد و مصالح کارش را هم از خاطرات این شهدا برداشت. کوشید انگیزه‌های آنان را جستجو کند و جهان و حوادثش را از دریچه نگاه آنان ببیند. تلاش کرد تا کمی به آنچه در ذهن و قلب آن جوانان می‌گذشت برسد و بر ماهیت کنش و واکنش‌های آنان درنگ کند. «می‌خواهی موج‌های دلت هم تمام شوند؛ اما نمی‌شوند. دو دستی سرت را می‌گیری. به خودت فشار می‌آوری. خودت را تکان‌تکان می‌دهی. توی خودت هستی. توی خودت. انگار رفتی قاتی موج‌های دلت. هنوز هم سنگینی حرف‌های حاج‌عباسعلی دلت را می‌سوزاند. احساس می‌کنی دلت به هم می‌ریزد. این دل به هم ریختگی، آرام از توی قلبت می‌آید توی چشمانت. قطره‌های اشک می‌شود و می‌ریزد روی گونه‌هایت. اشک‌هایت که می‌غلطند روی گونه‌هایت، قلقلکت می‌دهند. سر بلند کرده، رو به آسمان می‌کنی. این‌ها ترکش‌های حرف‌های حاج عباسعلی است که روی گونه‌هایت می‌غلطد. حالا نجوایی می‌شوی. مناجاتی می‌شوی. از زمین، از قلبت تا خدا می‌روی. نگاهت به آسمان است. دلت زلالِ زلال شده. دلت سفر می‌کند تا خدا و حرف‌هایت درد دل می‌شوند. با خدا حرف می‌زنی.»

در «رقص سنگ» با تکنیک جریان سیال ذهن سروکار داریم، که یعنی در داستانی که می‌خوانیم با افکار و عواطف شخصیت‌ها مواجه‌ایم و از لابه‌لای روایت، مسیر اندیشه‌ها و احساسات آنان را دنبال می‌کنیم. بیشتر از آنکه درگیر حوادث باشیم، با حس و حال و تأملات شخصیت‌ها در رویارویی به این حوادث درگیر می‌شویم. به تعبیری، می‌توانیم افکار شخصیت‌ها و صدای کشمکش‌های درونی آنان را بشنویم. صالحی از این طریق، ما را به عوالم شهدا می‌برد و گوشه‌ای از آنچه امکان گفتنش وجود دارد می‌گوید. البته این به آن معنی نیست که او حوادث را ناگفته می‌گذارد. تا جایی که نیاز باشد، از حوادث نیز صحبت می‌کند، اما به سبک خودش.

می‌خوانیم: صدای بلدوزر زیاد است. صدایش را نمی‌فهمم. سر خم می‌کنم، بازهم نمی‌فهمم. کمر خم می‌کنم و خودم را می‌برم پایین‌تر. می‌خندد. می‌گویم: «بله؟» می‌گوید: «بیا پایین.» دست گاز را می‌کشم. دود حالا حلقه‌حلقه بالا نمی‌رود. مثل گنجشکی می‌پرم پایین. می‌گوید: «چه‌کار می‌کنی؟» شجاعی می‌آید طرفم. سرم داد می‌زند. می‌گوید: «مگر روی اتوبان کار می‌کنی؟ این خطّ مقدم است.» رو برمی‌گرداند، دست دراز می‌کند و می‌گوید: «آن‌ها هم عراقی. نگاه کن.»

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها

اخبار مرتبط