دوشنبه ۵ شهریور ۱۴۰۳ - ۰۸:۳۰
زندگی و زمانه آیت‌الله سید محمدباقر درچه‌ای

آیت‌الله بعد از شنیدن خبر درگذشت برادرش، سری به نشانه تاسف تکان داد و گفت خدا رحمتش کند. خواست درس دوم را شروع کند که شاگردان گفتند: «آقا! حوزه و بازار به خاطر درگذشت ایشان تعطیل شده و برادرتان هم وصیت کرده شما بر جنازه‌اش نماز بخوانید.» این مطلب را که شنید؛ درس را تعطیل کرد و به همراه شاگردان راهی قبرستان تخت فولاد شد تا وصیت برادرش را به جا آورد. هر چند که در مسیر نیز به اشکالات علمی طلاب پاسخ می‌داد.

سرویس دین و اندیشه خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) - مرضیه نظرلو: رضاخان در اوایل سال ۱۳۰۲ شمسی با سازوبرگ و تشریفات وارد اصفهان شد. آن روزها رضاخان میرپنج، سردار سپه دربار قاجار بود و به حکم احمد شاه، مقام وزارت جنگ را نیز بر عهده داشت اما به همین قانع نبود و به دنبال آن بود که حکم نخست‌وزیری را از احمد شاه بگیرد و او را راهی دیار فرنگ کند. رضاخان بعد از کودتای اسفند ماه ۱۲۹۹ شمسی برای خودش ابهتی به هم زده بود و در عمل با حمایت سفارت انگلیس همه کاره ایران شده بود.

وقتی رضاخان با قشون نظامی در عمارت چهل ستون مستقر شد؛ بزرگان شهر به تکاپو افتادند تا با او دیدار کنند اما در این میان چند نفر از بزرگان و روحانیون نامدار از دیدار با او امتناع کردند. رضاخان که به دنبال جلب حمایت علما بود و برای رسیدن به سلطنت به تایید آنان نیاز داشت با تظاهر به دینداری و آویختن آویزه مولای متقیان به گردنش؛ خواهان ملاقات با علما و مراجع بزرگ شهر شد.

نام آیت‌الله درچه‌ای در حوزه علمیه اصفهان می‌درخشید. او مرجعی متّقی بود که چشم بسیاری از اهل علم و مردم به او دوخته شده بود و رضاخان هم این موضوع را خوب می‌دانست. وقتی بزرگان شهر برای دیدار رضاخان به صف شدند و نوبت گرفتند؛ اثری از آیت‌الله نبود. از قبل هم می‌شد حدس زد؛ آیت‌الله درچه‌ای به ملاقات رضاخان نمی‌رود. بنابراین تصمیم گرفته شد رئیس ثبت احوال اصفهان، آقای سعید که از شخصیت‌های موجه و مورد اقبال مردم و علما بود؛ به همراه جمعی به خدمت آیت‌الله برسند و از او برای دیدار با رضاخان دعوت کنند. آقای سعید، قرآن نفیسی تهیه کرد و مبلغ زیادی پول لای صفحات آن گذاشت و گفت تا انگشتر نقره با ارزشی هم آماده کنند تا برای پیش‌کشی خدمت آیت‌الله ببرند.

آقای سعید و همراهان، راه مدرسه نیم‌آور را در پیش گرفتند. می‌دانستند آیت‌الله را فقط آن‌جا می‌شود؛ پیدا کرد. او بیشتر وقتش را در حجره‌ی ساده مدرسه می‌گذراند و خودش را وقف تدریس به طلاب جوان کرده بود. در تدریس جدیت و نظم مثال‌زدنی‌ای داشت و حاضر نبود حتی یک کلاس درس را تعطیل کند. می‌گفتند فقط یک بار کلاس را تعطیل کرده و آن هم زمانی بود که درس اول را گفته بود و خبر درگذشت برادرش سیدمحمد حسین، معروف به محمد اصفهانی که او نیز از علمای بزرگ اصفهان بود را برایش آوردند. آیت‌الله بعد از شنیدن خبر، سری به نشانه تاسف تکان داد و گفت خدا رحمتش کند. خواست درس دوم را شروع کند که شاگردان گفتند: «آقا! حوزه و بازار به خاطر درگذشت ایشان تعطیل شده و برادرتان هم وصیت کرده شما بر جنازه‌اش نماز بخوانید.» این مطلب را که شنید؛ درس را تعطیل کرد و به همراه شاگردان راهی قبرستان تخت فولاد شد تا وصیت برادرش را به جا آورد. هر چند که در مسیر نیز به اشکالات علمی طلاب پاسخ می‌داد.

با این اوصاف معلوم بود که آیت‌الله درچه‌ای، حجره‌نشین مدرسه است. آقای سعید و همراهان، درِ چوبی و کوتاه حجره را زدند و بعد از اجازه وارد شدند. آیت‌الله، گوشه حجره نشسته بود و کتاب بزرگی مقابلش گذاشته و در حال مطالعه بود. آقای سعید در همان ابتدای امر، سلام گرم رضاخان را به آیت‌الله ابلاغ کرد. آیت‌الله بدون هیچ واکنشی در انتظار شنیدن باقی سخنان بود. آقای سعید ادامه داد: «سردار سپه ایران، در عمارت چهل ستون شرف حضور دارند و بزرگان و تاجران و علما به حضور ایشان شرفیاب شده‌اند! خدمت رسیدیم که شما هم زمانی تعیین بفرمایید برای ملاقات با سردار سپه!».

آیت‌الله نیم نگاهی به آقای سعید کرد و با لحنی سرد و محکم گفت: «من وقتی برای این قبیل کارها ندارم و شبانه روزم به دقت تنظیم شده!» لحن محکم و خشک ایشان، مانع از آن شد که آقای سعید بتواند اصرار کند. ترجیح داد هدایا را پیشکش کند و گفت: «پس این هدایا را بپذیرید که ایشان برای شما فرستاده‌اند!» آیت‌الله به جلد قرآن نفیس نگاهی انداخت و با اشاره دست، انگشتری را عقب زد و گفت: «من قرآن‌های متعدد دارم و نیازی به این قرآن ندارم. بروید این را به کسی بدهیدکه کتاب خدا را در خانه‌اش ندارد. انگشتر هم به اندازه کافی دارم و حتی یکی اضافه دارم که می‌توانم اگر کسی خواست جهت استحباب دستش کند، به او هدیه بدهم. آن پول‌های لای قرآن را هم خودتان بین نیازمندان تقسیم کنید من احتیاجی ندارم!» حرفش را که زد؛ سرش را به زیر انداخت و مشغول مطالعه شد. یعنی حرف تمام شده و آقای سعید و بقیه باید بروند. همراهان هدایا را برداشتند و دست از پا درازتر از حجره بیرون زدند. در آن سفر ملاقاتی بین رضاخان و آیت‌الله درچه‌ای صورت نگرفت و این اتفاق برای رضاخان گِران تمام شد.

سید محمدباقر درچه‌ای، در روستای درچه از توابع لنجان اصفهان به دنیا آمد. اجداد و پدرش از مبلّغان دین بودند و در میان مردم به زهد و دانش شهرت داشتند. می‌گفتند با سی و یک واسطه به حضرت موسی‌بن‌جعفر (ع) می‌رسد و به همین جهت به او لقب موسوی داده بودند. شروع تعلیمات سید محمدباقر در اصفهان بود و از محضر دانشمندان نامی آن دیار در فقه و اصول بهره برد. او خیلی زود توانست در علوم دیگر مانند منطق، معانی، بیان، حساب، هندسه، هیئت، نجوم، طب، فلسفه و عرفان، دانش‌اندوزی کند. سید در جوانی برای ادامه تحصیل به حوزه علمیه نجف رفت و در درس استادان برجسته آن دیار از جمله آقایان محمدباقر موسوی خوانساری، میرزای شیرازی، سیدحسین کوه‌کمره‌ای، میرزا حبیب‌الله رشتی، محمدباقر نجفی، محمدحسن نجفی اصفهانی و… شرکت کرد. حجره‌اش در مدرسه علمیه صدر بود و چون به شوق تحصیل علم رفته بود؛ کاستی‌ها را به جان می‌خرید. از کمترین امکانات بی‌بهره بود و حتی در حجره او کتری پیدا نمی‌شد تا با آن چای درست کند. لباس‌هایش مندرس بود و هیچ‌گاه شکم سیر به خواب نرفت. مقرّری او را از اصفهان می‌فرستادند و یک بار که از طرف خانواده چیزی نرسید؛ شش ماه فقط عدس پخته می‌خورد تا از گرسنگی نمیرد. با وجود این مشکلات درس و بحث را بر همه چیز مقدم می‌دانست.

در مباحثه قوی بود و روزگار او را هم‌مباحثه‌ای دانشمندان اهل تسنن قرار داد. هم‌مدرسه‌ای‌های سید محمدباقر می‌دانستند که او به تازگی در مسجد کوفه با دانشمندی سنی مذهب مشغول مباحثه است. دانشمند سنی برای خودش وزنه‌ای به حساب می‌آمد و علاوه بر آشنایی با مذاهب اربعه اهل سنت، فقه جعفری را هم می‌شناخت و به مشکلات عقیدتی عامه نیز رسیدگی می‌کرد.

سید محمدباقر ساعت‌ها در گوشه‌ای از مسجد با عالم سنی می‌نشست و از هر دری سخن می‌گفتند. بحث‌های آن‌ها پیرامون حقانیت تشیع یا تسنن ساعت‌ها به درازا می‌کشید و هر یک نظرات معتبری داشتند و نمی‌توانستند یکدیگر را قانع کنند. کار که به این‌جا رسید؛ سید به پای‌بوسی حرم حضرت علی (ع) رفت و از ایشان طلب استمداد کرد. خیلی نگذشت که حضرت را در خواب دید که به او فرمود: «این بار که برای مباحثه رفتی، بپرس قبر دختر رسول خدا کجاست؟ و چرا باید قبر فاطمه زهرا (س) مخفی باشد؟»

روز بعد که جلسه مباحثه طبق معمول شروع شد؛ سید بعد از مقدمه‌چینی سوالات را مطرح کرد و منتظر پاسخ ماند. اما جوابی نشنید. رنگ از روی دانشمند سنی پریده بود و با تعجب به سید محمدباقر نگاه می‌کرد! بعد از کمی مکث گفت: «همیشه نگران بودم که این سوال را بپرسی! چرا که بارها به این موضوع فکر کردم و تا امروز هیچ جواب معقولی برای این سوال پیدا نکرده‌ام.»

تمام شد. سید محمدباقر پیروز میدان مباحثات شد و کار به همین جا ختم نشد. بعد از آن‌که حضرت امیر (ع) را در خواب زیارت کرده بود؛ هر مطلبی را که یک بار می‌خواند در ذهنش نقش می‌بست! حافظه‌ای فوق‌العاده پیدا کرده بود و نظرات علمی‌ای که ارائه می‌داد؛ اعجاب دیگران را بر می‌انگیخت و زبانزد علما شد!

پس از چهارده سال و طی مدارج علمی به مقام اجتهاد و استادی رسید و عزم بازگشت به اصفهان کرد تا در مدرسه علمیه نیم‌آور به تدریس فقه و اصول بپردازد و کتاب‌هایی در این زمینه بنگارد.

یک ساعت مانده به غروب، در ایوان شمالی مدرسه می‌نشست، شاگردان دورش حلقه می‌زدند. ابتدا خطبه‌ای کوتاه که شامل حمد و ثنای خدا بود؛ می‌خواند و سپس درس را شروع می‌کرد. به شیوه شیخ مرتضی انصاری اگر مطلبی را نمی‌دانست با صدای بلند می‌گفت، نمی‌دانم تا شاگردان یاد بگیرند و از ندانستن عارشان نیاید.

تدریس او نزدیک به چهار دهه به درازا کشید و شاگردانی همچون سیدحسن مدرس، آیت‌الله حاج سیدحسین بروجردی، آیت‌الله سید ابوالحسن اصفهانی، حاج آقا رحیم ارباب و جلال‌الدین همایی در محضر او خوشه‌چینی کردند. در این میان، آیت‌الله بروجردی همیشه از استادش یاد می‌کرد و می‌گفت: «تا پایان عمر مرهون زحمات و تلاش‌های استادمان سید محمدباقر درچه‌ای هستیم!»

مراتب زهد و تقوای آیت‌الله درچه‌ای نیز زبانزد بود و آن مراتب را در تربیت اخلاقی طلاب موثر می‌دانست.

یک شب بسیار پریشان و آشفته به خانه رفت. اهل خانه دورش را گرفتند و علت را جویا شدند. سید محمدباقر با لحن تندی گفت: «امشب می‌خواستند مرا به جهنم بفرستند. می‌خواستند مرا بیچاره کنند! می‌خواستند مرا نابود کنند.»

بازرگانی متموّل بیش از یک سال به مسجد ایشان می‌رفت و اظهار ارادت می‌کرد. مرتب از آیت‌الله خواهش می‌کرد که منت بگذارد و یک بار به منزل ایشان برود. اما آیت‌الله اهل پذیرش این درخواست‌ها نبود و همیشه به وقتی دیگر حواله می‌داد تا این‌که بازرگان پاپیچ شد و بالاخره ایشان را قانع کرد تا بعد از نماز عشاء به منزل او برود. آیت‌الله در معذوریت تعارف و درخواست مکرر پذیرفت و راهی شد. هنوز نرسیده بازرگان گفت تا سفره شام را پهن کنند. سفره رنگینی مقابل ایشان چیدند و بازرگان منتظر شد تا آیت‌الله دست به طعام ببرد. اما ایشان که به ساده‌زیستی مشهور بود و بیشتر اوقات غذایش نان درچه و ماست بود که مختصری نعنای خشک روی آن می‌ریخت؛ میلی به خوردن غذاهای پخته نداشت. فقط به مختصری اکتفا کرد تا ادب میهمانی را رعایت کرده باشد.

پس از جمع شدن بساط سفره، بازرگان قباله‌ای مقابل آقا گذاشت و توضیحاتی داد. آیت‌الله قباله را برداشت و مطالب آن را خواند. با توضیحات بازرگان جور در نمی‌آمد و به نظر می‌رسید؛ مطالب قباله خلاف احکام شرع است. بازرگان گفت: «آقا اگر مرحمت کنید این قباله را امضاء و مهمور به مهر مبارک نمایید!» تا این کلام از دهانش خارج شد؛ آقا با خشم نگاهش کرد و فریاد زد: «چرا مرا دعوت کردید؟ چرا زقّوم به گلوی من ریختید؟ چرا می‌خواهید مرا به جهنم بفرستید؟»

همین اتفاق سبب آشفتگی و پریشانی حال آیت‌الله شده بود و تا مدت‌ها او را مکدّر کرد.

در آن میان یکی دیگر از تاجران اصفهانی که زندگی ساده و فقیرانه آیت‌الله درچه‌ای را دید، تصمیم گرفت از سر خیرخواهی به ایشان کمک مالی کند تا زندگی‌عائله‌اش کمی روبه‌راه شود.

تاجر سیصد تومان مقابل ایشان گذاشت و گفت: «این حاصل دسترنج من و حلال است! در راهی که خودتان صلاح می‌دانید؛ هزینه کنید و من خوشحال خواهم شد اگر مبلغی از این پول خرج زندگی و عائله شما شود!» آقا حتی به پول‌ها دست نزد و گفت: «پول را ببرید به نیازمندان بدهید. هر کس آمد و نیازش را به من گفت حواله می‌دهم تا بیاید و از خود شما پول بگیرد!»

تاجر که قصد کمک به خود ایشان را داشت؛ منتظر ماند تا شاید حواله‌ای به نام آیت‌الله یا فرزندانش برسد اما انتظار فایده‌ای نداشت! سیصد تومان تمام شد وآیت‌الله درچه‌ای حاضر نشد یک حواله به نام خودش یا اطرافیان صادر کند.

هنوز زمان زیادی از بازگشت رضاخان از اصفهان به تهران نگذشته بود. آیت‌الله درچه‌ای روز سه‌شنبه به روستای درچه رفت. جمعه صبح بعد از اقامه نماز، بقچه حمام را زیر عبایش گرفت و به سمت تنها حمام روستا حرکت کرد. با پای خودش داخل حمام خلوت رفت اما روی دست چند طبیب و حمامی او را بیرون آوردند. روستای درچه از شهر فاصله داشت و اصلاً معلوم نبود آن ساعت و روز، طبیبان و ماموران نظمیه چه‌طور خودشان را با این سرعت به حمام روستا رسانده بودند! علت مرگ معلوم نبود. هر کس حرفی می‌زد. عده‌ای می‌گفتند؛ خفه شده و بعضی می‌گفتند به آنی مُرده است! طبیبی که با مامور نظمیه بالای سرش رسیده بود؛ بلافاصله نوشت و امضاء کرد که آیت‌الله درچه‌ای به مرگ طبیعی از دنیا رفته است! باور این حرف برای همه و به خصوص نزدیکان ایشان سخت بود و می‌دانستند یک سر این ماجرا به عدم ملاقات رضاخان پیوند می‌خورد!

پیکر آیت‌الله سید محمدباقر درچه‌ای را به اصفهان منتقل کردند و در میان حزن شاگردان در تکیه کازرونی تخت فولاد اصفهان به خاک سپردند. بعد از وفات یکی از شاگردان او را در خواب دید که لباس سفید زیبایی به تن داشت و از احوالش جویا شد. آیت‌الله با آن مدارج علمی و سال‌ها تدریس دین با شعف جواب داد: «هر کار خیری که در دنیا برای امام حسین (ع) کردم در این عالم به پایم حساب کردند. اگر دنیا و آخرت می‌خواهی در خانه امام حسین (ع) را رها نکن.»

*نظر به اهمیت معرفی و الگوسازی شخصیت‌های معنوی و دینی اثرگذار، دفتر تکریم و الگوسازی نخبگان با همکاری خبرگزاری ایبنا برای تهیه مقالاتی اقدام کرده است. در هر شماره به معرفی یکی از این مفاخر دینی پرداخته می‌شود.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها