چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۴۰۳ - ۰۹:۱۵
مادر حاجی‌شاه و وعده‌های بی‌محل نویسنده‌ها

از زمانی که خبر تلخ سفر ابدی مادر حاجی‌شاه را شنیدم مدام به فکر آن روزها و ساعت‌هایی هستم که هم‌کلام مادر بودم و متنعم از سفرۀ خاطرات او. خودم را در این حد نمی‌دانم که از بزرگی آن شیرزن حرفی بزنم. می‌خواهم در این نوشتار راوی گلایۀ آرام و مظلومانۀ آن مادر شهید از برخی خبرنگاران، پژوهشگران و نویسندگان دفاع مقدس باشم.

سرویس فرهنگ مقاومت خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) - محمدحسین عباسی‌: سال ۱۳۸۶ برای اجرای طرحی که بعدها شد افلاکیان زمین؛ مجموعه کتابچه‌هایی برای معرفی ۱۴ نفر از شهدای شاخص، به سراغ مادر حاجی‌شاه رفتم. دوست داشتم یکی از شهدای شاخص از زنان و دختران ایران باشد و می‌دانستم که شهناز حاجی‌شاه یکی از دختران خرمشهری بوده که در جریان دفاع از این شهر، به شهادت رسیده است. آدرس منزل مادر را پیدا کردم و برای انجام مصاحبه راهی شدم. دو بار رفتم و مادر به منزل راهم نداد. تجربه‌اش را داشتم و حدس می‌زدم که چرا مادر تمایلی به صحبت ندارد. بعدتر که مادر اجازه داد تا با او صحبت کنم، گفت که آن‌قدر افرادی به نام خبرنگار و نویسنده از این سازمان و آن نهاد آمدند برای مصاحبه و هر کدام هم بخشی از عکس‌های بچه‌های مرا به بهانۀ استفاده و انتشار بردند و نیاوردند که دیگر خسته شدم و دوست ندارم با کسی مصاحبه کنم. به‌خصوص اینکه هیچکدام از آن وعده وعیدها برای انتشار کتابی دربارۀ بچه‌های شهید من عملی نشد. ناراحتی بزرگ‌ترم این است که آنها هم که مطلبی چاپ می‌کنند نه تنها تجربه‌ای ندارند بلکه دقت هم ندارند و مطالب خلاف واقع را منتشر می‌کنند. بعد به انتشار یک مصاحبه اشاره کرد و گفت یک خبرنگاری با اصرار آمده بود و کلی با من صحبت کرد و نوار پر کرد و رفت. اما وقتی مطلبش چاپ شد دیدم در پایان گزارش نوشته حالا هر وقت رفتید آبادان سری هم به مزار شهدای حاجی‌شاه بزنید! مادر با عصبانیت می‌گفت من دو ساعت با آن خبرنگار حرف زدم و همۀ جزئیات را به او گفتم اما آخر سر به جای خرمشهر نوشته مزار بچه‌های من آبادان است!

کتابچۀ شهناز

با اینکه خجالت می‌کشیدم از روی مادرِ سه شهید، اما به حکم عهدی که با خودم داشتم صادقانه از همان ابتدا به مادر گفتم قصد من بر اساس توان و امکانی که دارم، تألیف یک کتابچه از زندگی و سیره شهناز است برای معرفی اجمالی او به عنوان یک شهید شاخص زن.

مادر متواضعانه قبولم کرد. چند جلسه مزاحم او شدم و در حد نیاز خاطرات شهناز را گرفتم. شاید یک سال طول کشید تا کتابچۀ شهناز با کمک و همراهی دوست خوبم رضا شابهاری، در کنار ۱۳ کتابچۀ دیگر در مجموعه‌ای به نام «افلاکیان زمین» از سوی انتشارات شاهد چاپ شود. (داستان طولانی شدن زمان چاپ و حرف و حدیث‌های آن را در یک فرصت دیگر خواهم نوشت. تجربه‌نگاری خوبی خواهد شد.) وقتی کتاب چاپ شد چند جلد از آن را برداشتم و با کمی استرس و کمی خجالت رفتم پیش مادر. می‌ترسیدم حجم کم کتاب او را ناراحت کند. اما مادر کتاب‌ها را که دید خیلی خوشحال شد و همان خوشحالی خستگی کار را از من دور کرد. خاطرم هست که بعد از آن چندبار تماس گرفت و گفت که کتاب‌هایش تمام شده و دوباره نیاز دارد. با ذوق و شوق می‌رفتم و برایش کتاب می‌بردم. آن کتاب ۵ بار تجدید چاپ شد و من هربار که چاپ می‌شد، به بهانۀ اهدای کتاب می‌رفتم پیش مادر و او از شنیدن خبر چاپ دوبارۀ کتاب چقدر خوشحال می‌شد. حالا که مادر رفته تنها دلخوشی من، آن رضایتِ همراه با لبخندی است که در چهرۀ نورانی مادر موقع دیدن کتاب ظاهر می‌شد. امیدوارم در آن دنیا هم فراموشم نکند.

فرض کنید بخشی از این روایت، حدیث نفس است. اشکالی ندارد این اتهام را می‌پذیرم و به آن اتفاق شیرین افتخار می‌کنم. اما این روایت یک هدف دیگر هم دارد. اینکه حتی برای مادر سه شهید هم دیدن یک کتابچه از خاطرات یکی از شهیدانش چقدر خوشحال‌کننده است و ما چقدر مدیون این مادران هستیم.

کاری که نشد!

مادر حاجی‌شاه و وعده‌های بی‌محل نویسنده‌ها

در آن سالها من با زهرا حسینی راوی کتاب دا همکار بودم. به واسطۀ او و با همراهی بنده، پای سیده اعظم حسینی برای مصاحبه با مادر حاجی‌شاه برای تألیف کتابی دربارۀ او و سه شهیدش به خانۀ مادر باز شد. خانم حسینی با شور و اشتیاق فراوان کار مصاحبه با مادر را شروع کرد. خوشحال بود که توانسته مادر را پیدا کند و مادر را امیدوار کرده بود که کتاب او را خواهد نوشت. همان ایام بود که چاپ اول کتاب دا هم بیرون آمده بود و خانم سیده اعظم به چهرۀ معروفی تبدیل شده بود. من هم خوشحال بودم که یک نویسندۀ حرفه‌ای وارد کار شده و حتماً کتابی در حد و شأن این خانواده و این مادر عزیز و یگانه نوشته خواهد شد؛ اما دریغ و صد دریغ …

بعد از مدتی از مادر شنیدم که خانم سیده اعظم حسینی دیگر سراغش نمی‌رود و ظاهراً کار را رها کرده است. غم و غصه را از چهرۀ دوست داشتنی مادر به راحتی می‌شد دید. او به خانم حسینی دل بسته بود، به او محبت پیدا کرده بود و در آن چند جلسه گنجینۀ خاطرات ناب خودش را به روی او باز کرده بود. با دلخوری، ماجرا را از خود خانم حسینی جویا شدم، مطالبی گفت به این مضمون؛ آن چیزی که فکر می‌کردم نشد، نتوانستم ادامه بدهم و از این حرفها. با ناراحتی جوابش را دادم. برای من جلب رضایت این مادران خیلی مهم‌تر و با ارزش‌تر از هر چیز دیگری است. یادم هست حرفهایی بین ما رد و بدل شد که خوشایند خانم حسینی نبود. ناراحت بودم از غصۀ مادر و اینکه من هم نقشی در ایجاد این ارتباط و معرفی خانم حسینی به مادر داشتم. نمی‌توانستم شدت ناراحتی خودم را از کناره‌گیری خانم حسینی در اجرای این پروژه کتمان کنم. امروز یکی از اولین فیلم‌های مصاحبه خانم حسینی با مادر را دیدم و آن غم و غصه زنده شد. در بخشی از این فیلم مادر بعد از ذکر جملاتی برای تشکر و قدردانی از کار خانم حسینی خطاب به من می‌گوید: «خانم حسینی صبحی به من می‌گفت می‌خواستم یک نفر دیگر را با خودم بیاورم اینجا اما خجالت کشیدم.» بعد رویش را کرد به سمت خانم حسینی و گفت: «تو مرا مادر بزرگ حساب کنی یا هر کس دیگری، فکر می‌کنم تو اشتباه کردی که گفتی خجالت می‌کشم. اونجا که تو خجالت کشیدی من ناراحت شدم…»

این تصویر مادر در همان فیلم است. وقتی که بعد از این گلایۀ بزرگوارانه‌‎اش از خانم حسینی، جمله‌ای دیگر گفت و خندید...

مادر حاجی‌شاه و وعده‌های بی‌محل نویسنده‌ها

نمی‌دانم خاطراتی که خانم حسینی از مادر ثبت و ضبط کرده کجا و در چه حالی است. ای‌کاش می‌شد از همان خاطرات، کتابی، کتابچه‌ای یا حداقل نوشتار مفصلی تنظیم و منتشر کرد. هرچند که مادر رفت و دیگر چشم ما توان دیدن لبخند رضایت او را نخواهد داشت.

گاهی چقدر زود دیر می‌شود.

مادر حلالمان کن...

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها