دوشنبه ۲ مهر ۱۴۰۳ - ۰۸:۱۰
شاهدان از آنچه دیده‌اند سخن می‌گویند/ تاریخ شفاهی یک فاجعه

خیلی‌ها با هزار بدبختی تا نیمه خودشان را می‌کشیدند و همان دم که باید می‌رفتند روی سقف چادرهای سفید؛ کم می‌آوردند. خم می‌ماندند روی نرده‌های فلزی داغ و گاهی تیز. تعادل‌شان را از دست می‌دادند. می‌افتادند پایین روی جسد زواری که کمی قبل از آن‌ها برای این کار تلاش کرده بودند و ناکام مانده بودند.

سرویس فرهنگ مقاومت خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا): در میان کتاب‌هایی که فاجعه منا را ثبت و روایت کرده‌اند، «بکه» با عنوان فرعی «یازده روایت از شاهدان فاجعه منا» کاری از ابرهیم اکبری و دفتر نشر معارف، حس و حالی متفاوت دارد و ما را به عمق آن ماجرا می‌برد. به قول نویسنده در آن چهل روز که روایت شاهدان را ضبط می‌کردم، من روزها گوش می‌شدم: روایت‌های متعدد آلوده به قیامت را می‌شنیدم و حالم خوش بود؛ باری قیامت به وجودِ آدم انبساط و نشاط می‌بخشد. اما شب‌ها کابوس می‌دیدم؛ کابوس ازدحام، کابوس گوشت و خون، کابوس انبوهی آدم‌ها، کابوس بدن‌های عریان و متورم پشته شده روی‌هم و کابوس شیطان را که دشمنی می‌کند با انسان. فقط تقلا می‌کردم که خاطرات، زودتر تمام شود.

قدرت و گیرایی این کتاب، در حرف‌هایی است که راویان می‌زنند. آنان از فاجعه‌ای روایت می‌کنند که به شهادت صدها نفر منجر شد و جان حداقل چهارصد ایرانی را گرفت. نوشته‌اند نویسنده نام بکه را برای کتاب انتخاب کرده است که از ریشه بک به معنی کوبیدن گرفته شده است زیرا در فاجعه منا حاجیان بر اثر فشار ازدحام جمعیت به یکدیگر برخورد کرده و مزاحم دیگران می‌شوند و در هم کوبیده می شوند. نویسنده این کتاب، ابتدا چیز دیگری را جستجو می‌کرد می‌نویسد «من یکی دو ماه بعد از فاجعه اتفاقی به یک شیخی برخوردم که در آنجا آسیب جدی دیده بود و از طریق او سراغ تعدادی از روحانیانی رفتم که شاهد واقعه بودند. در مواجهه اول نمی‌خواستم کاری بکنم که اصحاب تاریخ شفاهی می‌کنند؛ رکوردری می‌گذارند جلوی سوژه و متن خام و کال را جلد می‌کنند و… بلکه می‌خواستم زمینه‌ای فراهم کنم که این عزیزان به آن ماجرا شهادت بدهند و من با اتکا به شهادت آن‌ها خیال بورزم و از مکه و تاریخ آن شخصیت‌هایی را احضار کنم تا نور بیندازم به مفاهیمی، چون هروله، طواف، رمی جمرات، شیطان، حلق و قربانی! اما در این شش سال مجالی پیش نیامد من از نگاشتن آن رمان بازماندم و رفتم سراغ روایت‌ها که از دل‌شان این شهادت‌ها را بعد از کلی ممارست استخراج کنم.» این کتاب، ثبت مکتوب آن شهادت‌ها است.

شاهدان از آنچه دیده‌اند سخن می‌گویند/ تاریخ شفاهی یک فاجعه

دو کتاب مهم دیگر، «سفیر ما در بهشت» و «خیابان ۲۰۴، روایت یک فاجعه»

کتاب «سفیر ما در بهشت» نوشته حبیبه آقایی‌پور (نشر شهید کاظمی) نیز روایتی شخصی، اما بسیار خواندنی و جذاب است. در این کتاب با زندگی یکی از آن شهدای منا، به اسم محمدرحیم آقایی‌پور – پدر نویسنده کتاب – سروکار داریم و با جزئیاتی مواجه می‌شویم که فقط در روایت‌های شخصی یافت می‌شوند. «پیامک‌هایت را یکی‌یکی آوردند. عکس‌هایت را. ویدیوها را. همه گالری گوشی‌ات تک به تک می‌آمد جلوی چشمانِ‌تر همه؛ و باز می‌شد. تمام پیام ها. همه چیز دنیای مجازی‌ات بابا. همه چیز! نفسم تنگ شد، از حلقه‌ی آدم‌های دور لب‌تاپ آمدم بیرون و خودم را انداختم روی مبل. وسط اشک‌هایم با خودم می‌گفتم من اگر یک روز نباشم و این همه آدم دور گوشی و همه‌ی دنیای مجازی من جمع شوند، مثل الان بابا دل‌شان می‌لرزد و می‌بارند یا چپ‌چپ بهم نگاه می‌کنند؟ کاش شبیه شما باشم بابا! کاش…»

همچنین باید از کتاب «خیابان ۲۰۴، روایت یک فاجعه» نام برد که کاری از زهرا کاردانی و نشر سوره مهر است. این کتاب در چهار بخش حادثه منا را شرح می‌دهد و مرور می‌کند. ابتدا از زبان شاهدینی که روز عید قربان آن حادثه را از نزدیک لمس و تجربه کردند و عملاً درگیر ماجرا بودند. بعد از زبان همسفرهایی که همراه با عزیزان‌شان به این سفر رفته و تنها به خانه‌شان بازگشتند. سپس از زبان گروه تفحص شهدا که از اولین لحظات حادثه مشغول امدادرسانی بوده و تا آخرین فرصت به دنبال شهدا مشغول جستجو بودند و سرانجام، در پایان از زبان خانواده شهدا، که در ایران حوادث بعد از این فاجعه را روایت می‌کنند. هر کدام از روایت‌های موجود، بخشی از پازل بزرگی هستند که در نهایت تمام پرسش‌های موجود را تا رابطه با این اتفاق بسیار تلخ پاسخ می‌دهند.

روایت‌های این کتاب، بسیار ملموس هستند و خواننده را به درون حوادث آن روز می‌کشند. به‌ویژه آنچه از زبان شاهدان فاجعه بیان می‌شود. می‌خوانیم: یک نفرشان هم مدام توی بلندگو می‌گفت: «ارجاع» یعنی برگردید. از کجا باید برمی‌گشتیم؟ راهی برای برگشتن نبود. از انتهای خیابان هم مدام جمعیت به داخل تزریق می‌شد. اوضاع داشت بغرنج‌تر می‌شد. صدای ناله‌ها و استغاثه‌ها بلندتر شده بود. خیلی‌ها از کشورهای دیگر این سفر را خانوادگی می‌آیند. با بچه‌های کوچکشان حتی. بعضی‌ها التماس می‌کردند به بچه‌شان کمک کنیم، پسری نشسته بود بالای سر پدرش و بادش می‌زد. به زبان عربی التماس می‌کرد به او کمک کنند. اقبال جمعیت برای بالا رفتن از چادرها بیشتر شده بود. خیلی‌ها با هزار بدبختی تا نیمه خودشان را می‌کشیدند و همان دم که باید می‌رفتند روی سقف چادرهای سفید؛ کم می‌آوردند. خم می‌ماندند روی نرده‌های فلزی داغ و گاهی تیز. تعادل‌شان را از دست می‌دادند. می‌افتادند پایین روی جسد زواری که کمی قبل از آن‌ها برای این کار تلاش کرده بودند و ناکام مانده بودند. کافی بود یکی از آن‌ها که داشت از چادرهای پشت سرم بالا می‌رفت بیافتد روی من…

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها