جستجوی تاریخ در آثار احمد محمود به مناسبت چهارم دی سالروز تولدش
نویسندهای که دغدغه ثبت مردم را در تاریخ داشت/ داستاننویسهایی که تاریخ نوشتند
نويسندگان اجتماعینويس ادبيات داستانی در تاريخ معاصر ايران، از مهمترين تاريخنگاران تاريخ مردماند و يكی از مهمترين اين نويسندگان، احمد محمود است كه امروز، چهارم دی، سالروز تولد اوست.
احمد محمود در جنوب به دنیا آمد و از این رو او را از سرجنبانان مکتب ادبی جنوب به شمار آوردهاند، نویسندهای که در بیشتر روایتهایش تاریخ خانه دارد، تاریخ اجتماعی با آن بخشهایی که در تواریخ رسمی سخنی از آن نیست.
مهمترین دادههای تاریخی را در رمان همسایههای احمد محمود میتوان بازجست وقتی که سخن از نفت است و تاثیر آن بر زندگی مردم؛ در ادبیات داستانی با موجی از روایتهایی روبهروییم درباره قصه نفت که نشانگر آن است که نفت دغدغه کارگران و مردم ساده بوده است و از این رو درباره آن به تکاپوهایی دست مییازیدهاند که با هیجانات و انگیزههای شورمندانه همراه بوده و در اثر سوءمدیریتهای کلان سیاسی به نومیدی و چالشهای مرتبط با حیات اقتصادی و اجتماعی آدمهای این قصهها منجر میشده است، قصههایی که نهایتا غصههای مردم بود در تعامل با نفت؛ احمد محمود در روایت «همسایهها» ضمن اشاره به شورشهایی در مناطق نفتخیز جنوب ایران، در راستای کوشش برای بیرونراندن انگلیسیها، به گفتگوهایی در دل یک خانواده میپردازد که ماحصل بردن اعلامیههای ضداستعماری از یک میتینگ ناگهانی در شهر به خانه است، محمود ضمن اشاره به بلواهایی که در شهر رخ میداده است، نگاه مردم ساده را نسبت به مساله حضور انگلیسیها در بهرهبرداری از چاههای نفتی شرح میدهد و فضایی تاریخمند از نگرش سیاسی یک خانواده ساده در آستانه ملی شدن صنعت نفت تصویر میکند:
«تا چشم به هم بزنیم، میبینیم میدان پر شده است از آدمهای جوربهجور. پیر، جوان، با لباس کار، با لباس تمیز، با لباس چرب و روغنی و چندتائی هم زن و دختر بیحجاب قاطیشان. از این همه آدم که یکهو تو میدان دور هم جمع شدهاند بهتم میزند. تند میکشم عقب و میروم و میایستم رو خواجهنشین پهن خانهای که هنوز سردر ضربی دارد هنوز برای ساختن مغازه، خرابش نکردهاند. {...} صداها قاطی هم است. همینطور که آدمها، پشت سر هم از خیابانها سرازیر میشوند تو میدان، فشار جمعیت بیشتر میشود و بیشتر به هم فشرده میشوند. ناگهان جوان چارشانه میانهقدی میرود رو دوش چند نفر میایستد و بنا میکند به حرفزدن. یک لحظه شفق را میبینم که از لابلای جمعیت به طرف وسط میدان میرود. بعد گمش میکنم و هرچه گردن میکشم نمیبینمش. تا حالا همچین جماعتی را ندیدهام که دور هم جمع شوند. فقط گاهی روزهای تاسوعا و یا روزهای عاشورا، آنهم نه این همه آدم. انگاری جوان میانه قامت قصد نوحهخوانی دارد، ولی میدانم که نه روز قتل است و نه روز وفات {...} صدای جوان چارشانه را میشنوم. چیزهایی میگوید که سر در نمیآورم.
جماعت گاه و بیگاه دستهجمعی و با صدای بلند میگویند: «صحیح است» بعد میبینم که یکهو رو هوا پر میشود کاغذرنگی. دستهدسته، کاغذهای به اندازه کف دست که تو هوا پخش میشود. {...} هنوز پاسبانها نرسیدهاند به میدان که از رو خواجهنشین جست میزنم پائین و بهدو میروم وسط میدان و چندتائی از کاغذها را از رو زمین برمیدارم و چه کار خوبی میکنم. {...} دلم میخواهد زودتر بدانم تو این کاغذها چه نوشتهشده که پاسبانها به زور از دست مردم گرفتنشان. {...} نوشته همه کاغذها مثل هم است. چیزهائی است که اصلا سر درنمیآورم. جانم بالا میآید تا یک کلمه را هجی کنم و تازه وقتی کلمه را هجی کردم و خواندمش، معنیاش را نمیفهمم.
مثلا نمیدانم این استعمارگر خونخوار چه جور جانوری است که فقط خون میخورد و اشتهایش هم سیریناپذیر است. لابد، بیجهت اسم استعمارگر را خونخوار نگذاشتند باید دلیلی داشتهباشد. ابراهیم میگوید: تا نباشد چیزکی مردم نگوین چیزها... از این جانور بفهمی نفهمی چیزکی دستگیرم میشود. مثلا فهمیدهام که گاهی به جای خون نفت هم میخورد و این است که بعضی جاها تو کاغذها به جای خونخوار نفتخوار هم نوشته شده. ابراهیم مژههای نموکش را به هم میزند و میگوید: نفت بخوره که بهتره تا خون بخوره... و عقیده دارد که اگر این جانور هوس خون آدم بکند، بدجوری میشود. {...} نه ابرام اینجورام نیس که من و تو میگیم میباس چیزهای دیگهم باشه که ما سر در نمیاریم.»
در این پارهگفتار، نکات تاریخی زیادی مستتر است، فضای ملتهب جامعهای که میخواهد آن روحیه ضداستعماری را از نو احیا کند و همینطور امید به سیاستهای ملی کردن صنعت نفت که در سالهای آغازین دهه سی از جمله مهمترین فکتهای تاریخ معاصر بوده است؛ به نظر میرسد اشاره استعاری نویسنده به اینکه انگلیسیها در سالهای اقامتشان در ایران افزون بر بهرهبرداری از ذخایر نفتی، رنج مردم بومی را نیز برمیانگیختند، میتواند پیشزمینهای باشد بر محبوبیت دولت مصدق وقتی تلاش میکرد هم و غم دولتش را صرف مساله ملیکردن صنعت نفت کند.
در جای دیگر باز احمد محمود نیز در همان روایت «همسایهها»، گزارش مستندی در قصهاش مینویسد که حاوی اطلاعات جالبی از تلاش مردم برای بیرونراندن انگلیسیها از شهر است:
«همین طور که شلوغتر میشود و مردم جوشیتر میشوند، خبرها بیشتر میشود:
-شنیدی؟
-نه! ... از چی داری حرف میزنی؟
-از کارگرا که ریختن تو خونه انگلیسیا و چنتاشونو هم کشتن.
-سهتا از اتومبیلاشونو هم آتیش زدن
-ولی انگلیسیا که به این آسونی دس بردار نیسن
-اروای عمهشون
-خیال میکنی همینجوری میذارن و میرن؟
-بیرونشون میکنیم
-خون باباشون اینجا ریخته شده»
از پسرک بومی تا خواج توفیق
بعدتر اما محمود در قصه پسرک بومی که در مجموعهای به همین نام منتشر شدهاست، نشان میدهد که چگونه بچهها را باید از آن گفتمان غربستیز محبوب و متداول در میان ایرانیان، مبرا کرد؛ قصه حکایت عجیب و سوزناک دلدادگی پسرک بومی، شهرو، به بتی دختر یکی از انگلیسیهای کمپانیست که در خانههای تختهای فرنگیها زندگی میکردند که در دل خود حاوی دادههای جالبتوجه و نسبتا ناگفتهایست درباره همزیستی ایرانیان و فرنگیها که از تبعات گریزناپذیر ورود نیروهای خارجی برای بهرهبرداری از صنعت نفت ایران بودهاست؛ آنچه در این قصه از مواجهه با فرنگیها در جهان کودکانه و جهان بزرگسالان زخمخورده از تعاملی ناموفق، تصویر تاریخی عجیب و عاطفی و هولانگیزی به دست میدهد، در پایان بندی روایت خودنمایی میکند، وقتی کارگران بر ضد ظلم و ستمی که از سوی فرنگیهای شرکت بر آنان رفتهاست، دست به شورش میزنند و اینبار نه به خانههای خارجیها، که بنزینبه دست به سمت اتومبیلهای حامل فرنگیها میشتابند که آنها را به آتش بکشانند:
«که ناگهان زمزمه دیگری درگرفت: -اون ماشین – مال فرنگیاس –بنزین –کبریت ... و نگاه شهرو از لابهلای آدمها به اتومبیل نشست که از پشت فروشگاه تختهای آهسته بیرون میزد. شهرو از ته جگر فریاد کشید –نه ... که کسی نشنید و جماعت دوید و فروشگاه را دور زد و مثل سیل سرازیر شد جلو ماشین و ماشین از سایه درختان میموزا جدا شد و سقف سفیدش نور خورشید را بازتافت و تا آمد دوباره براند پشت فروشگاه، با انبوه آدمها روبهرو شد و ایستاد. شهرو دوباره فریاد کشید: -نه، نه، نه... و دید که در ماشین تکان خورد و پیکان پهن سفید شکست و از هم جدا شد و در باز شد و سگ گرگنما بیرون پرید و هجوم آورد به جماعت و پیت بنزین رو هوا چرخ زد و تا بتی پاهاش را از ماشین بیرون بگذارد، ناگهان ماشین گر گرفت و شعلهها زبانه کشید و شهرو جیغ کشید: - نه ... و خودش را به آتش زد و گیسوی گرگرفته بتی را تو بغل گرفت و تا از آتش فرار کند، باز پیت بنزین رو هوا معلق زد و بنزین پخش شد و بتی و شهرو را زیر خود گرفت و شعلهها زبانه کشید و زبانه کشید و بوی گوشت سوخته با بوی شور دریا و بوی گاز نفت که فضا را انباشتهبود، با هم قاطی شد.»
این در حالیست که احمد محمود در قصه «شهر کوچک ما» به ماجرای خراب کردن تدریجی شهرها و از بین رفتن زندگی به سود کمپانی نفت اشاره میکند و این موضوع چندلایه بودن و کوشش محمود را در نقل بیطرفانه رویدادهای تاریخ مردم بازمینمایاند:
« شب که پدرم از قهوهخانه برگشت، لب و لوچهاش آویزان بود و به خواج توفیق که ازش پرسید «چه بود» گفت «میخوان خونهها رو خراب کنن ... میگن برا اداره بازم زمین میخوان ...» و من خیال کردم که میدانگاهی جوع دارد و دهان نفتی خود را باز کردهاست که ریزهریزه شهر را ببلعد {...} هنوز تکلیف خانههای ما روشن نبود. آمدهبودند و اندازه گرفتهبودند و گفتهبودند زمستان که شد باید خانهها را خالی کنید و این بود که پدرم دل و دماغ نداشت و خواج توفیق به جای گفتن خاطرههای دور و درازش میرفت تو چرت...»
و این همه تصاویری است از مردم در قصههای نویسندهای که دغدغه ثبت مردم را در تاریخ داشت و امروز جایش خالیست.
نظر شما