پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۴۰۳ - ۱۵:۳۲
ونک هم جای خوبی است/ مردی با بلوز و شلوار پلنگی در سوله

مطالعه کتاب «بیسمچی؛خاطرات حمیدرضا عسگریان»، علاوه بر آنچه از حضور یک نوجوان در جنگ در خود دارد، نگاهی به وضعیت خانواده‌های مذهبی و مدارس مذهبی در دهه ۶۰ است.

سرویس فرهنگ مقاومت خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)؛ کتاب «بیسمچی؛ خاطرات حمیدرضا عسگریان» به قلم حمیدرضا عسگریان در نشر هنگام به چاپ رسیده است. حمیدرضا عسگریان پنجمین فرزند یک خانواده مذهبی ساکن تهران است که پدرش معلم و مادرش زنی مذهبی خانه‌دار است که در جلسات قرآن حضوری فعال دارد. با توصیفی که حمیدرضا از خانواده‌اش ارائه می‌کند آنها در زمان حکومت پهلوی دوم خانواده‌ای مذهبی بودند به طوری که او در چهارسالگی با کمک مادربزرگ مادری شروع به نماز خواندن می‌کند.

نویسنده کتاب «بیسیمچی»، با ذکر نکاتی از جواد سخن می‌گوید، برادر بزرگش که پنج سال زودتر از او چشم در خانواده عسگریان باز کرده و در دهه پنجاه با فعالیت‌های انقلابی فضای سنتی مذهبی خانه را تغییر می‌دهد. آنچه که از توصیف نویسنده برمی‌آید جواد تاثیر زیادی در رشد و شکوفایی او داشته است. تحصیل در مدرسه راهنمایی مفید هم مزید بر علت شد و نوجوانی را تربیت کرد که «پنج مانده به چهارده سالگی‌ام دبیرستانی شدم، جنگ عراق علیه ایران آغاز شد…» نوجوان پرشور مدرسه مفید به همراه ۱۶ تن از هم‌مدرسه‌های‌هایش به عنوان یک رزمنده داوطلب در جنگ به پایگاه مقداد مراجعه کند، اما به دلیل سن کم موفق نمی‌شود که به جبهه برود. هر چند او دست از تلاش برنمی‌دارد و چندی بعد با حضور در مسجد مهدی سعی می‌کند راهی باز کند که این بار هم ناموفق است و تابستان سال ۶۲ برای بازسازی مناطق جنگی به سوسنگرد می‌رود. این حضور و شهادت دو تن از اقوام نزدیک باعث شد که حمیدرضا جسورتر از قبل به فکر رفتن به جبهه بیفتد و این بار راهی اهواز شود. حضور او در جنگ برای خانواده که دو فرزند را در جبهه دارند، دشوار است هر چند این سختی را بروز نمی‌دهند.

حمیدرضا عسگریان یکبار از ناحیه دنده، ریه و پا مجروح شد. او در خاطراتش از بد بودن بیمارستان‌هایی یاد می‌کند که شبیه غسالخانه بودند و یکی از مکان‌های ترسناک بیمارستان ژاندرمری بود که حمیدرضا اکراه دارد در آنجا بستری و درمان شود، اما وقتی می‌شنود که این بیمارستان بالای میدان ونک است، با خودش می‌گوید ونک جای بدی نیست! سرباز خستگی‌ناپذیر ما پس از سلامتی نه چندان کامل دوباره خرداد ۶۶ به جبهه غرب رفت و در لشکر کربلای مازندران با فرماندهی مهدی قربانی که لهجه غلیط اصفهانی‌اش جلب توجه می‌کرد، به عنوان راوی مشغول شد.

این دوره حضور عسگریان در جنگ با خاطرات زیادی همراه هست به ویژه که او به عنوان راوی همه جا همراه فرمانده لشکر میرود. در یکی از روزها، اسیر عراقی را می‌آورند تا شمخانی با او عربی صحبت کند. چون او بچه خرمشهر بود و می‌توانست به عربی صحبت کند. شمخانی با لباسی خاکی که آرم سپاه روی سینه‌اش بود، نشست روبه‌روی سرتیپ عراقی، بلوز و شلوار پلنگی پوشیده بود که ستاره‌هایی قپه‌دار دو طرف شانه‌هایش نشسته و حالا از آن ابهت فرماندهی‌اش خبری نبود...

در سن بیست و دو سالگی حمیدرضا جبهه رفتن تمام شد و پس از پایان جنگ به عنوان معلم در همان مدرسه‌ای که درس خوانده بود، مشغول به تدریس شد. او سال‌های پس از اتمام جنگ تصمیم به ثبت خاطرات خود گرفت که در این میان دوست و همرزمش اصغر کاظمی، با مطالعه خاطرات او تصمیم گرفت کتابی بنویسد درباره گلوله‌ای که شلیک شد و چند نفر را مجروح و شهید کرد. او نام کتاب را «کاش این گلوله شلیک نمی‌شد» گذاشت.

مطالعه کتاب خطرات حمیدرضا عسگریان، علاوه بر آنچه از حضور یک نوجوان در جنگ در خود دارد، نگاهی به وضعیت خانواده‌های مذهبی و مدارس مذهبی در دهه ۶۰ است. شرایط اجتماعی و اقتصادی تهران در زمان جنگ سطوری از کتاب را به خود اختصاص داده است.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها

اخبار مرتبط