سرویس استانهای خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا): احمد رحیمخانیِ سامانی، دکتر در زبان و ادبیّات فارسی، نویسنده و پژوهشگرِ چهارمحال و بختیاری، در یادداشتِ اینهفته، میکوشد ضمنِ حکایتی از مثنوی معنوی، یادآوری کند که اگرچه مردمآزاری و ضعیفکُشی، گناهی نابخشودنی است، امّا خداوند نه تنها هرگز آزارِ اولیا و ریختنِ خونِ صالحان را نمیبخشد، بلکه مُنتقمِ خونِ ایشان نیز خواهد بود.
داستانی که در این یادداشت میخواهم آن را بررسی کنم، [نک: پینوشت] آنگونه که از منابع و مآخذش برمیآید (رک: فروزانفر، ۱۳۸۱: ۲۶۴ به بعد)، ریشه در افسانههای دریانَوردانی دارد که ظاهراً از نَقلِ آنان به منابعِ مکتوب، خصوصاً آثارِ روایی راهیافتهاست. ما در اینجا و از میان آن حکایتها، ابتدا تمامِ روایتی را که جامی در نَفَحات الأُنْس، به عنوانِ کرامتی برای ابو عبدالله قَلانِسی نوشته و البتّه مأخذِ مولوی نیست، میآوریم و سپس قصّۀ خودمان را بررسی میکنیم: «ابوعبدالله القَلانِسی - قَدَّسالله تعالی روحه-. وی از کِرامِ قوم و بزرگانِ این طایفه [یعنی صوفیان] است. وی گفته که در بعضِ سیاحاتِ خود، در کشتی نشستهبودم. بادی برخاست و طوفانی عظیم شد. اهلِ کشتی به دعا و تضرّع درآمدند و نذرها کردند. مرا گفتند: تو نیز نذری بکن. گفتم: من از دنیا مُجرّدم. چه نذر کُنم؟ اِلحاحِ بسیار کردند. گفتم: با خدای - تعالی - نذر کردم که اگر از آنچه در آنم، خلاص یابم، هرگز گوشتِ فیل نخورم، [نک: پینوشت ۲]. گفتند: این چه نذر است که میکنی؟ هرگز کسی گوشتِ فیل خوردهاست؟ گفتم: همچنین در خاطرِ من افتاد و خدای - تعالی - بر زبانِ من گذرانید. ناگاه کشتی بشکست و من با جماعتی با کنار [: به ساحل] افتادم و چند روز گذشت که هیچ نخوردیم. در میانِ آنکه نشستهبودیم، ناگاه فیلبچهای پیدا شد. وی را بگرفتند و بکُشتند و از گوشتِ وی بخوردند و بر من عرض کردند. گفتم: من نذر کردهام که گوشتِ فیل نخورم. اِلحاح کردند که مَقامِ اضطرار است و نَقضِ عهد، رُخصت است. من فرمان نبُردم و از عَهدِ خود برنگشتم. چون چیزی بخوردند، در خواب شدند. هنوز ایشان در خواب بودند که مادرِ آن فیلبچه آمد و بوی میکشید تا به استخوانهایِ بچۀ خود رسید. آن را بوی کرد. بعد از آن آمد و آن مردمان را بوی کردن گرفت. از هرکدام که آن بوی مییافت، وی را در زیرِ دست و پای میمالید و میکُشت تا همه را بکُشت. پس به سویِ من آمد و مرا بوی کرد تا دیری و از من هیچ بوی نیافت. پُشت به جانبِ من کرد و به خرطومِ خود به من اشارت کرد که سوار شو. من درنیافتم. پایِ خود را بالا داشت. دانستم که میخواهد که سوار شوم. سوار شدم. پس اشارت کرد که راست بنشین. راست بنشستم. در رفتن ایستاد به شتابِ تمام تا آورْد مرا در شب به موضعی که زراعت و سیاهی مینمود و اشارت کرد که فرود آی. فرود آمدم. بازگشت بهشتابتر از پیشتر. چون بامداد کردم، جماعتی پیدا شدند و مرا به خانۀ خود بُردند و ترجمانِ [: دیلماج و مترجم] ایشان، حالِ من پُرسید. قصّه را بازگفتم. مرا گفتند: میدانی که از آنجا که تو را آوردهاست تا اینجا، چند راه است؟ گفتم: نه. گفتند: هشت روز راه است که تو را به یک شب آورده»، (جامی، ۱۳۷۰: ۱۱۰ و ۱۱۱).
مولانا با خواندن یا شنیدنِ ماجرای این حکایت که دربارۀ کراماتِ یکی از عارفانِ مُتقدّم است، جرقّهای در ذهنش درخشیدن میگیرد. از آنجا که در اندیشۀ او، فیل رمزی از وجودِ ناپیدایِ آشکارْصنعتِ حقّ است، اِشکالی نمیبیند قصّه را تمثیلی کُند برایِ مردمانی که عَهد میشکنند یا ظُلم میکُنند. فیلبچّه نیز، میتواند رمزِ خوبی از اولیاءالله باشد. اکنون کار تمام است و به این شکل، قصّهای به تمثیلهایِ دیگر مثنوی افزودهمیشود و حکایت اینگونه شکل میگیرد:
دانایی از سرزمینِ هندوستان روایت میکُند که گروهی از دوستانِ مسافر، در جنگل یا بیشهای بیتوش و آذوقه میمانند و گرسنگی بر آنان چیره میشود. او که عارفی روشنضمیر است، چیزی را در خِشتِ خام میبیند که ناپختگان در آیینه نمیبینند. دانایِ راز به مسافرانِ گرسنه هُشدار میدهد، میدانم گرسنگی [: تَجَوُّع] و شکمِ تُهی [: خَلا] تاب از شما بُریده، امّا مبادا فیلبچههایی چاق [: سَمین] را که این حَوالی هستند، بخورید. فیلِ مادر همین نزدیکی است و اگر چنین خطایی از شما سر بزند، هرجا که بروید، دَمار از روزگارتان درخواهدآورد.
دانایِ اسرار در ادامۀ زنهارش میافزید، اگر بچهفیلی را بخورید، فیلِ مادر، سُراغتان خواهدآمد و دهانهایتان را خواهدبویید. آنگاه است که دیگر نمیتوانید خطایتان را پنهان کنید.
آن شنیدی تو که در هندوستان
دید دانایی، گروهی دوستان؟
گُرْسَنه مانده، شده بیبرگ و عور
میرسیدند از سفر، از راهِ دور
مِهرِ داناییش جوشید و بگفت
خوش سلامیشان و چون گُلبُن شکفت
گفت: دانم کز تَجَوُّع وَز خَلا
جمع آمد رَنجتان زین کربلا
لیک اللَّه! اللَّه! ای قومِ جلیل!
تا نباشد خورْدِتان، فرزندِ پیل!
پیل هست این سو که اکنون میرَوید
پیلزاده مَشکنید و بشنوید
پیلبَچْگانند اندر راهتان
صیدِ ایشان هست بس دلخواهتان
بس ضعیفند و لطیف و بَس سَمین
لیک مادر هست طالب در کمین
از پیِ فرزند صد فرسنگ راه
او بگردد در حَنین و آهآه
آتش و دود آید از خُرطومِ او
اَلْحذر زآن کودکِ مرحومِ او!
هر دهان را پیل بویی میکند
گِردِ معدۀْ هر بَشر برمیتَنَد
تا کجا یابد کبابِ پورِ خویش
تا نُماید انتقام و زورِ خویش
(مولوی بلخی، ۲٫۱۳۷۳: ۶، ۷ و ۸)
پیرِ اندرزگویِ حکایت، به مسافران میگوید به خوردنِ گیاهان قناعت کنند و اندرزم را جدّی بگیرند. آنگاه از ایشان کناره میگیرد و میرَود. مسافرانِ گرسنه که گویی باد میشنیدند، بهجُز یکی از آنان که گوشوارۀ نصیحت از گوشِ اطاعت میآویزد، ناگهان چشمشان به فیلبچۀ چاقی میافتد و از آنجا که دیوِ گرسنگی از کورۀ شکمهاشان تنوره میکشد، نصیحتِ آن خیرخواه را فراموش میکُنند؛ فیلبچهای را میکُشند؛ کبابش میکُنند، میخورندش؛ دستهایشان را هم میشویند و از خستگی و شکمپُری، میخوابند:
گفت ناصح: بشنوید این پندِ من
تا دل و جانْتان نگردد مُمْتَحن
با گیاه و برگها قانع شوید
در شکارِ پیلْبَچْگان کَم رَوید
من بُرون کردم زِ گردن وامِ نُصْح
جُز سعادت کی بُوَد انجام نُصْح
من به تبلیغِ رسالت آمدم
تا رَهانَم مَر شما را از نَدَم
هین! مبادا که طمع رَهْتان زَند
طَمْع برگ از بیخهاتان بَرکَنَد
این بگفت و خیربادی کرد و رفت
گشت قَحط و جوعشان در راه، زَفت
ناگهان دیدند سویِ جادهای
پورِ پیلی، فَربُهی، نوزادهای
اندر اُفتادند چون گُرگانِ مَست
پاک خوردندش، فروشُستند دست
آن یکی همرَه نخورد و پند داد
که حدیثِ آن فقیرش بود یاد
از کبابش مانع آمد آن سُخن
بختِ نو بَخشد تو را عقل کُهن
پس بیفتادند و خُفتند آن همه
وآن گُرسنه چون شبان اندر رَمه
(مولوی بلخی، ۲٫۱۳۷۳: ۱۰)
فیلِ مادر از کُشتنِ بچّهاش آگاه میشود و خشمگینانه به سویِ کُشندگانِ فرزندش میآید. نصیحتپذیرِ آن جماعت که دست به خونِ فیلبچه نیالودهاست، لابُد از تَرس، خود را به خواب میزند و میبیند چگونه فیلِ مادر به سویش میآید و دهانش را سه بار میبوید و چون اثری از جُرم در او نمیبیند، رهایش میکُند و به سوی دیگران میرود. از آنجا که دستانِ همۀ خُفتگان، به خونِ فیلبچه آلودهاست، به تقاصِ آن جنایت، مُجرمان را زیرِ پایش لِه میکُند و از خشمِ بسیار، چنان به هوا پرتابشان میکُند که با زمین خوردن، پیکرهاشان مُتلاشی میشود و دیگر هیچ!
دید پیلی سهمناکی میرسید
اوّلا آمد سوی حارس دوید
بوی میکرد آن دهانش را سه بار
هیچ بویی زو نیامد ناگوار
چند باری گِرد او گشت و برفت
مُر وُرا نآزُرْد آن شَهْپیلِ زَفت
مَر لبِ هر خُفتهای را بوی کرد
بوی میآمد وُرا زآن خُفتهمَرد،
از کبابِ پیلزاده خوردهبود
بردَرانید و بِکُشتش پیل زود
درزمان او یکبهیک را زآن گروه
میدَرانید و نبودش زآن شکوه
بر هوا انداخت هر یک را گزاف
تا همیزد بر زمین، میشد شکاف
(مولوی بلخی، ۲٫۱۳۷۳: ۱۰ و ۱۱)
شگفتا از مولوی و خیالِ دورپروازش که چگونه در مَطاویِ این قصّه، از شومیِ بیمقداردانستنِ زنهارِ ناصحان، گناهِ آزارِ مردانِ حق و سرنوشتِ شومِ مُجرمان سُخن میگوید! فیلبچه در این حکایت، رمزی از اولیاءالله است که نجیبانه در میانِ مردم زندگی میکُنند و چون نجات را در کمآزاری میبینند، گاه مورد طمع و آزار ستمگران قرار میگیرند. میگویند آزارِ بیگُناهان، معصیتی نابخشودنی است و ستم بر انبیا و اولیا، نابخشودنیتر، [نک: پینوشت ۳]. آخر نه این است که میانِ اولیا و حق، دویی نیست؟! [نک: پینوشت ۴]. ناصحِ حکایت، تأویلی از نَفسِ لَوّامۀ آدمی یا رویِ دیگرِ شخصیّتِ مُصلحانی است که در میانمان هستند و هرگز مُطالبهای جُز خیرخواهی از ما ندارند و شخصیّتِ همسو با او، مسافری است که در میانِ آن جمع، دستش به گناهِ فیلکُشی و فیلخوری آلودهنمیگردد. او نمادِ اقلیّتی است که بهناچار هممنزلِ اکثریّتی از انسانهای حریص و شهوتپَرست هستند، ولی در سفرِ زندگی، نُصْحپذیرند.
خورندگانِ فیلبچّه، جماعتِ کوران و کَرانی هستند که ازبسِ قساوت، دیگر نه میشنوند و نه میگویند و نه میبینند و هرگز به راهِ راست باز نمیگردند. گویی مصداقِ تمثیلیِ همین آیۀ ۱۸ سورۀ بَقرهاند. «صُمٌّ بُکْمٌ عُمْیٌ فَهُمْ لَا یَرْجِعُونَ»، «کَرند. لالند. کورند. بنابراین به راه نمیآیند»، (قرآنِ مجید، ۱۳۷۴: ۴).
فیلِ مادر نیز چنانکه در بررسی تمثیلِ فیل و خانۀ تاریک نوشتم، رمزی از پروردگار و حقیقتِ مُطلق است.
نمیدانم مولوی هنگامِ نظم و نَقلِ این تمثیل، چهقدر داغِ دوریاش از شمسِ تبریزی دوباره تازه میشود؟ آیا او در این حکایت، شمس تبریزی را با فیلبچّه و خود را با شخصیّتِ اندرزدهنده یکی میپنداشته؟ آیا تعریضش از جماعتِ مسافران، کسانی نیست که مُدام شمس را میآزُردهاند؟ امّا پُرسشی که بیش از بقیه برایم مُهمّ است، آنکه مولانا در این تمثیل، اگر به یاد شمسِ تبریزی افتاده، مصداقِ اندرزپذیرندهای که دستش به خونِ فیلبچه آلوده نمیشود، دقیقاً چه کسی است؟ سُلطانوَلد؟ نمیدانم!
[پینوشت]:
۱. عنوان حکایت در دفتر سوم این است: «قصّۀ خورندگانِ پیلبچه از حرص و تَرکِ نصیحتِ ناصح»، (مولوی بلخی، ۲٫۱۳۷۳: ۶).
۲. گویا نذر کردن، نیاز گفتن و صدقه بر عُهده گرفتن در حوادثِ دریایی، رسمی بوده که مواردی از آن را در برخی منابع نیز میتوان بازجُست. به عنوان نمونه، نذری که ابن بطوطه در ضمنِ داستان «رُخ» و طوفانی شدنِ دریا تعریف میکُند، از این دست است: «مردم به زاری و دعا پرداختند و تجدیدِ توبه کردند و به خدا و پیغمبر متوسّل گشتند. بازرگانان هم نذر و تصدّقِ زیاد کردند و همۀ این نذرها را من به خطّ خود نوشتم و آنان بر ذِمّه گرفتند»، (ابنبَطوطه، ۲٫۱۳۷۶: ۳۱۴).
۳. خداوند در آیۀ ۵۷ سورۀ احزاب میفرماید: «اِنَّ الَّذینَ یُؤذونَ اللّهَ و رَسولَهُ لَعَنَهُمُ اللّهُ فِی الدُّنیا والأخِرَةِ و اَعَدَّ لَهُم عَذابًا مُهینا»، «بیگمان کسانی که خدا و پیامبرِ او را آزار میرسانند، خدا آنان را در دنیا و آخرت، لعنت کرده و بر ایشان، عذابی خِفّتآور آماده ساختهاست»، (قرآن مجید، ۱۳۷۴: ۴۲۶).
۴. «در میانِ اَولیا و حق، دویی / مینگنجد، نی مَنی و نی تویی»، (سلطانولد، ۱۳۵۹: ۸).
[مراجعه کنید]:
۱. اِبنبَطوطه، محمّد بن عبدالله. (۱۳۷۶). سفرنامۀ اِبنبَطوطه، ترجمۀ محمّدعلی موحّد، تهران: نشر آگه، چاپ ششم، ۲ ج.
۲. جامی، نورالدّین عبدالرّحمان. (۱۳۷۰). نَفَحات الأُنس مِن حَضَراتِ القُدس، مقدّمه، تصحیح و تعلیقات محمود عابدی، تهران: انتشارات اطّلاعات، چاپ اوّل.
۳. سلطانولد، محمّد بن محمّد. (۱۳۵۹). رَبابنامه، به اهتمام علی سلطانی گِردفرامرزی، تهران: مؤسّسۀ مطالعات اسلامی دانشگاه مگگیل، شعبۀ تهران.
۴. فروزانفر، بدیعالزّمان. (۱۳۸۱). احادیث و قصص مثنوی: تلفیقی از دو کتاب احادیث مثنوی و مآخذِ قصص و تمثیلات مثنوی»، ترجمۀ کامل و تنظیم مجدّد حسین داودی، تهران: مؤسّسۀ انتشارات امیرکبیر، چاپ دوم.
۵. قرآن مجید. (۱۳۷۴). ترجمۀ محمّدمهدی فولادوند، تهران: دفترِ مطالعات تاریخ و معارف اسلامی، چاپ دوم.
۶. مولوی بلخی، جلالالدّین محمّد. (۱۳۷۳). مثنوی معنوی، به تصحیح رینولد. ا. نیکُلسون، به اهتمام نصرالله پورجوادی، تهران: مؤسّسۀ انتشارات امیرکبیر، ۴ ج، چاپ دوم.
نظر شما