سه‌شنبه ۸ آبان ۱۴۰۳ - ۱۱:۰۵
زانیار ابراهیمی: مدرن نشدیم چون «نظم» در سنت شرقی-اسلامی زائل نمی‌شود

پژوهشگر اندیشه سیاسی گفت: غزالی تحت تأثیر اندیشه اشعری است و او هم شکِّ رادیکال کرده است. سؤال مهم این است که چگونه شکِّ رادیکال دکارت به سوژه ختم می‌شود اما غزالی عامل زوال ماست؟ چرا با وجود اینکه در اندیشه‌های غزالی و دکارت مؤلفه‌های مشترکی حضور دارد، راه‌های متضادی را نسبت به هم طی می‌کنند؟ پاسخ، «زوالِ نظم» است.

به گزارش خبرنگار خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، نشست «مدرنیته و تجربه زوال نظم» به همت انجمن علمی دانشکده فیزیک دانشگاه شریف یکشنبه ششم آبان‌ماه در تالار جناب برگزار شد. در این نشست زانیار ابراهیمی، مترجم و پژوهشگر الهیات سیاسی به سخنرانی پرداخت.

زانیار ابراهیمی در ابتدای جلسه با توجه به اتفاقات اخیر، گفت: امیدوارم که سایه جنگ از سر این کشور همیشه دور باشد. صمیمانه به ۴ شهید حمله اخیر اسرائیل ادای احترام می‌کنم. اولین اندیشمند سیاسی دوران مدرن ماکیاولی است. او می‌گوید «میهنم را از روحم بیشتر دوست دارم». آن کسانی که خواهان حمله خارجی به این کشور بودند، هیچ بویی از میهن‌دوستی و اندیشه سیاسی نبرده‌اند. دوست داشتن میهن نامشروط است. هیچ وقت ما نباید میهن خود را تنها بگذاریم؛ این اصلِ اندیشه سیاسیِ جدید است.


او در ادامه گفت: عنوان بحث من «مدرنیته و تجربه زوالِ نظم» است. من سال‌ها روی علوم سیاسی و الهیات سیاسی کار کرده‌ام. سؤالی که در این سال‌ها ذهنم را درگیر کرده این است که مدرنیته چرا در غرب اتفاق افتاد ولی در شرق نه؟ چرا شرق عقب رفت؟ به زبان فنی‌تر باید گفت که شرایط امتناع چه بود؟ شرایط امتناع یعنی شرایطی که در آن مانع‌هایی وجود دارند که اجازه مدرن شدن را به ما نمی‌دهند و باید از این مانع‌ها عبور کنیم تا بتوانیم وارد جهان مدرن شویم. کتاب «مشروعیت عصر مدرن» و سایر کتاب‌هایی که ترجمه کرده‌ام و تمام استدلال‌های دور و دراز الهیات مسیحی و یهودی، همه به این سؤال باز می‌گردد که چه شد که ما در این موقعیت هستیم و چرا جلو نمی‌رویم؟ می‌توان گفت که کتاب «مشروعیت عصر مدرن» مهمترین متنی است که به ما نشان می‌دهد غرب چگونه در این موقعیت قرار گرفت.


این پژوهشگر حوزه اندیشه سیاسی ادامه داد: همه‌چیز به مفهوم «زوالِ نظم» بازمی‌گردد. «نظم» مفهوم فوق‌العاده مهمی در این کتاب است. بنده فکر می‌کنم یکی از دلایل اینکه ما جلو نرفته‌ایم این است که «نظم» در سنت شرقی- اسلامیِ ما زائل نمی‌شود. یک‌جایی کلِ نظمِ واقعیت در غرب از بین می‌رود. سوژه حاصل یک نوع تنهایی‌ای است که انگار دیگر هیچ ریسمانی در دست ندارد؛ نه خدا، نه طبیعت، نه عقل و نه هیچ چیز دیگری. بنابراین سوژه مجبور است ساختمانی را روی شالوده‌ای بنا کند.


ابراهیمی اضافه کرد: زمینه‌ای که من در آن کار می‌کنم همه‌چیز را الهیاتی توضیح می‌دهد. می‌خواهم از سه نوع رفتار خدا با انسان سخن بگویم. در مسیحیت وقتی مسیح می‌میرد و روی صلیب جان می‌دهد، خدایِ پدر، مسیح را تنها گذاشته‌است. مسیحی که آمده است ناجی جهان باشد خود را بر روی صلیب تنها و خون‌آلود می‌بیند. آن‌جایی که رنجش به اوج می‌رسد جمله معروفی دارد، او می‌گوید خدایا چرا رهایم کردی؟ رفتار خدای مسیحی با مسیحیان اینگونه است. آن‌ها رها می‌شوند. سوژه وقتی شکل می‌گیرد که خدا ما را رها کرده‌است و ما دیگر نمی‌توانیم به آن ریسمان چنگ بزنیم. بلومنبرگ در مورد رنج مسیح می‌گوید این فریاد، که خدایا چرا من را رها کردی، فریادی است در خلأ. اصلاً خدایی نیست که بگوید چرا ما را رها کرده‌است. ما چون تنها موجود هوشمند در کائنات هستیم، ریسمانی جز عقل، تئوری و یقینی که تا اطلاع ثانوی اعتبار دارد، نداریم. این تجربه غرب است.


او افزود: تجربه ما در عالم اسلام با تجربه مسیحیت فرق دارد. در عالم اسلام حضرت محمد (ص) هم این تنهایی را تجربه می‌کند اما رفتار خدا با ایشان متفاوت است. دوره‌ای از زندگانی حضرت محمد (ص) هست که دیگر بر ایشان وحی نازل نمی‌شود و ایشان شک می‌کنند که نکند تمام این‌ها اوهام است یا اینکه خدا من را فراموش کرده‌است. بعد از این تجربه تنهایی، اتفاقی که می‌افتد این است که خدا سوره والضحی را نازل می‌کند. این سوره بیان می‌کند که خدا تو را رها نکرده است. رفتارِ الله با پیامبر خاتم (ص)، رفتارِ خدایی است که ما را ترک نمی‌کند. رفتارِ خدایی است که در اوج تنهایی می‌آید و دست ما را می‌گیرد. سؤالِ مسیح که خدایا چرا رهایم کردی، جوابی پیدا نمی‌کند اما در عالم اسلام خدا می‌گوید من با شما هستم هر جا که باشید. رفتار «الله» و «خدایِ پدر» فرق دارد.

او گفت: حال باید ببینیم رفتار یهوه با انسان‌ها چگونه است. من سال گذشته کتابِ «زندگی‌نامه خدا» نوشته جک مایلز را ترجمه کردم که البته هنوز منتشر نشده است. این کتاب در مورد یهوه سخن می‌گوید. یهوه اولین خدا از بین سه خدای واحدِ ادیان ابراهیمی است. حرفِ جک مایلز این است که گویی یهوه تنهاست. الوهیت‌های یونانی با همدیگر درگیر نوعی نزاع هستند اما یهوه تنهاست. یهوه چون تنهاست، انسان را بر صورتِ خویش خلق می‌کند که از تنهایی خارج شود. او دوست انسان است و حالت صمیمانه‌ای با انسان دارد. این رابطه با رابطه‌ای که در مسیحیت و جهان اسلام دیدیم، متفاوت است.


مترجم کتابِ «مشروعیت عصر مدرن» ادامه داد: جهان مدرن بر روی سوژه استوار است. وقتی در عالمی سوژه شکل نگیرد، ما مدرنیته را تجربه نمی‌کنیم. چرا سوژه ظهور می‌کند؟ بلومنبرگ در پاسخ به این سؤال می‌گوید سوژه در سخت‌ترین شرایط ظهور می‌کند. حداقل در غرب اینگونه است. او اصلاً ادعای یونیورسالی طرح نمی‌کند. بلومنبرگ اصلاً به شرق و عالم اسلام کاری ندارد. او فقط تجربه غربی را توضیح می‌دهد. این سخت‌ترین شرایط چگونه ظاهر می‌شود؟ عاملی که زیر و زبر شدن را در غرب از اواخر دوران میانه رقم می‌زند، اندیشه‌های نومینالیستی است.

او گفت: نومینالیسم که به اصالت تسمیه یا نام‌انگاری ترجمه می‌شود متأثر از اندیشه اشعری در عالم اسلام است. چگونه است که غربی‌ها اندیشه‌ای را از ما می‌گیرند و همان اندیشه در غرب به جهان مدرن میدان می‌دهد و دوران میانه را تمام می‌کند اما همین اندیشه اشعری در شرق نه تنها ما را به جلو نمی‌برد بلکه عامل زوال ما می‌شود. اندیشه اشعری در شکِ غزالی نمودِ آشکاری دارد. زمانی که در غرب می‌پرسیم که سوژه کجا شکل می‌گیرد جواب این است که سوژه در شکِ رادیکال دکارت در سده هفدهم شکل می‌گیرد. دکارت به شدت تحت تأثیر نومینالیسم است. روح شروری که در دکارت همه‌چیز را زیر سؤال می‌برد، صورتِ تشدید شده‌ی خدای نومینالیستی یا خدای اشعری است.


ابراهیمی اضافه کرد: غزالی هم تحت تأثیر اندیشه اشعری است و او هم شکِ رادیکال کرده است. سؤال مهم این است که چگونه شکِ رادیکال دکارت به سوژه ختم می‌شود اما غزالی عامل زوال ماست؟ چرا با وجود اینکه در اندیشه‌های غزالی و دکارت مؤلفه‌های مشترکی حضور دارد، راه‌های متضادی را نسبت به هم طی می‌کنند؟ پاسخ، «زوالِ نظم» است.

این پژوهشگر اندیشه سیاسی گفت: بر خلاف دکارت، «نظم» در غزالی زائل نمی‌شود. چه چیز نظم را زائل می‌کند؟ اندیشه نومینالیستی. این اندیشه چرا نظم را زائل می‌کند؟ در یونان باستان مفهومی از واقعیت وجود دارد که نه می‌توان چیزی از آن کم کرد و نه چیزی به آن اضافه کرد. واقعیتی در خارج وجود دارد یا به آن تن می‌دهیم یا تن نمی‌دهیم. به اصطلاح آن واقعیت ما را Overwhelm می‌کند و بر ما مسلط است. ویژگی دوم این است که ما و واقعیت خویشاوند هستیم. ارسطو در ابتدای متافیزیک می‌گوید انسان‌ها طبیعتاً مایل به دانایی هستند و چیزها هم متمایل به شناخته‌شدن هستند. یک نوع رئالیسمی هم در این‌جا حکمفرماست که طبقِ آن، زبانِ ما کاشفِ از خودِ واقعیت است. تمام تلاشی که فلاسفه یونان می‌کنند فعلیت‌دادن به میلی است که هم در ما و هم در سایر چیزها وجود دارد.


ابراهیمی گفت: نظریه یا تئوریا در یونان باستان فقط معطوف به نگاه کردن و نظر کردن است. آن‌ها در حال نگاه کردن به واقعیتی هستند که نه می‌شود چیزی از آن کم کرد و نه چیزی به آن افزود. حالتِ ایدئال نظریه، اوجِ happiness است. وقتی فیلسوف خویشاوندی خود را با واقعیت‌ها به نهایت می‌رساند ایدئالِ نظریه و مستیِ فلسفی را تجربه می‌کند. چرا مستی؟ گویی واقعیت را در تمامیتش می‌بیند و آن خویشاوندی را حس می‌کند. در این‌جا نظم به صورت تمام و کمال موجود است. همه‌چیز در اوج تناسب و اوج زیبایی است. وقتی در یونان باستان به آسمان می‌نگرند به یک اثر هنری در اوج زیبایی نگاه می‌کنند. کسی آن اثر هنری را می‌فهمد که فیلسوف است. در تیمایوس صانع افلاطونی به کیهان شکل می‌دهد. صانع در سمتی و هیولا یا ماده در سمتی دیگر ایستاده‌است. صانعِ افلاطونی اَشکالی را از درونِ ماده خارج می‌کند. در واقع در کارگاه هستی به جهان شکل می‌دهد. صانعِ افلاطونی خدای مسیحیت و اسلام نیست، چرا؟ چون خودِ صانع، خالقِ ماده نیست. صانع، ماده را روبروی خود می‌یابد و کارش شکل دادن به آن است. صانع، توانای مطلق هم نیست چون در خودِ ماده به طورِ ضمنی یک‌سری اَشکال وجود دارد. صانع آن اشکال را خارج می‌کند اما شکل جدیدی را به ماده تحمیل نمی‌کند.


زانیار ابراهیمی افزود: یکی از دلایلی که یونانی‌ها اصلاً شَرّ را نمی‌فهمیدند همین مسئله بود. علت این است که صانع، جهان را نزدیکِ امرِ ایده‌آل می‌سازد. گرچه آن شکل ایده‌آلِ ایده‌آل را نمی‌سازد اما آن‌قدر نزدیک به شکل ایده‌آل هست که دیگر فاصله واقعیت و شکل ایده‌آل به اندازه‌ای نیست که به شرّ میدان دهد آخرین نکته‌ای که می‌خواهم در مورد یونان بگویم بحث از جدیت (seriousness) است. در کتاب مشروعیت عصر مدرن، بلومنبرگ نقل قولی از هایزنبرگ می‌کند. هایزنبرگ می‌گوید فرق اتمیسم مدرن و اتمیسم یونان باستان در این است که اتمیسم مدرن خیلی جدی است. بعد توضیحِ فلسفی‌ای می‌دهد که منظور از این جدیت چیست و از منظر جدیت شرحی خلاقانه از تاریخ به دست می‌دهد. او می‌گوید در دوره اسطوره، ما بر همه‌چیز «نام» می‌نهادیم. تالس جمله‌ای معروف دارد که عالم سرشار از خدایان است. عالمی که سرشار از خدایان است راز و رمز ندارد و هرچیزی نامی دارد. به تعبیر بلومنبرگ تعین‌نیافتگیِ رازآمیز تبدیل به تعین‌یافتگیِ اسمی شده‌است.


او ادامه داد: در عالم اسطوره همه‌چیز اسمی دارد و هیچ‌چیزی آن‌قدر توجه ما را جلب نمی‌کند. اما در دوران فلسفه نام‌هایی که به چیزها داده‌ایم را برمی‌داریم و تازه متوجه می‌شویم که ما زیاد از حد به کیهان اعتماد کرده‌ایم. این‌جاست که یک مرحله جدی‌تر عالم را می‌بینیم. در دوران میانه، مسیحیان یونانیان را مسخره می‌کنند و می‌گویند شماها آن‌قدر که باید جدی نبوده‌اید. شما اعتقاد داشتید که کیهان ابدی است. کیهان ابدی نیست و مخلوقِ خالقی است. عالم مدرن هم یونانیان و هممسیحیان را مسخره می‌کند. در دوران مدرن از کانت می‌آموزیم که ما اصلاً نمی‌توانیم جوابی به این سؤال بدهیم که کیهان قدیم است یا حادث. ما در جهانی رها شدیم که نه طبیعت وقعی به ما می‌نهد و نه توانایی شناخت حقیقت در جهان را داریم. انگار شماها جهان را به شوخی گرفته‌اید. ما اصلاً هیچ‌چیزی را نمی‌فهمیم و مجبوریم با جدیت با این جهان سر و کله بزنیم. البته این جدیت همواره جدید است. یعنی جدیتِ رویارویی ما با جهان، هیچ‌وقت تازگیِ خود را در جهان مدرن از دست نمی‌دهد. در جهان مدرن واقعیت با ما غریبه (alien) است.


ابراهیمی اضافه کرد: واقعیت در جهان مدرن به مثابه «انسجامِ گشوده» است. منظور از گشوده این است که تا اطلاع ثانوی اعتبار دارد. ما مطمئن نیستیم که به حاقِ واقعیت دست پیدا می‌کنیم یا نه. در یونان یک خویشاوندی در میان بود اما در دوران مدرن ما با واقعیت غریبه‌ایم. جهان از معنا و دلالت‌های عقلانی، اخلاقی و الهیاتی خالی شده‌است.


او ادامه داد: خدای نومینالیستی چه ربطی به زوالِ نظم دارد؟ مسیحیان در مقابل یونانی‌ها می‌گفتند که عالم حادث یا Contingent است. در مقابل خدایِ صانع هم، خدای توانایِ مطلق را مطرح کردند. ساختمانی که دوران میانه روی آن استوار می‌شود انسجام ندارد. عدم انسجام در این جاست که نمی‌شود از یک سو به عقل باور داشت و از یک طرف مؤمنِ به خدای اراده‌مند بود. نتیجه منطقیِ خدایِ اراده‌مند این است که ممکن است این خدا، جهان‌ها و انسان‌های دیگری ساخته باشد و لزومی ندارد جهان را برای ما قابل‌شناخت خلق کرده‌باشد. در بازه‌های زمانی مختلف در دوران میانه خدایِ اراده‌مند و خدای عقلانی به هم ملحق می‌شوند.

ابراهیمی گفت: اتوریته ارسطو در دوران میانه تأثیر بسیار زیادی بر این امر دارد. در این دوران خدای عقلانی و خدای اراده‌مند با هم چفت می‌شوند. در سال ۱۲۷۴ میلادی فتوایی صادر می‌شود که ارسطو را تکفیر می‌کند. خدایِ عقلانی کنار می‌رود. با کنار رفتنِ خدایِ عقلانی، رئالیسمِ همراهِ آن‌هم کنار می‌رود. رئالیسم یعنی همان خویشاوندی با واقعیت، اینکه زبانِ ما کاشف از حقیقت است و امثالهم. نومینالیسم، رئالیسم را زیر و رو می‌کند. دراین‌جا یک خدایِ اراده‌مندی هست که آن خدا، مقیدِ به هیچ چیزی نیست. نومینالیسم مقید به این نیست که خدا رحمتی داشته باشد. خدا اراده خود را به نمایش می‌گذارد. خدایی که مقید است خدای ارسطوی کافر است. خدای نابِ مسیحیت فقط اراده خود را به نمایش می‌گذارد. خدای اشعری هم همین است. هر کاری که خدا می‌کند خوب است نه اینکه ما یک Idea از خوبی داریم که خدا طبق آن عمل می‌کند. در اندیشه غزالی «علیت» نفی می‌شود. خدا رویه‌هایی دارد که می‌تواند آن‌ها را کنار بگذارد. غزالی اولین کسی است که علیت را به این معنا نفی می‌کند.


زانیار ابراهیمی پژوهشگر الهیات سیاسی در ادامه گفت: نومینالیسم چرا نظم را از بین می‌برد؟ چون کلیات را از بین می‌برد. ما فکر می‌کنیم که انسان یک کلی‌ای است و ما مصداق آن کلی هستیم. یونانی‌ها و مسیحیان اینگونه می‌اندیشند. اما نومینالیسم بر تفردِ رادیکال اصرار می‌کند. با تفردِ رادیکال یک زیرورو شدن هستی‌شناسانه رخ می‌دهد. من و شما ذیلِ «کلی» ِ انسان نیستیم. من و شما کاملاً از هم متفاوت هستیم، چرا؟ چون خدا به این مقید نیست که اگر من را آفرید، شما را هم ذیل یک کلی خلق کند.
چیزی که علم و آزمایش را در دوران میانه ممکن می‌کند همین ماجراست. چون همه چیز مبتنی بر تفرد رادیکال است ما آزمایش می‌کنیم که به خواص آن چیزها دست پیدا کنیم. در عالم ارسطویی آزمایش معنا ندارد. وقتی ما به کلی دست پیدا می‌کردیم همه‌چیز انگار در چنگ ماست.


او افزود: نومینالیسم، نظم سابق را از بین می‌برد. وقتی از منظر نومینالیستی به جهان نگاه می‌کنیم، نه کیهان ابدیِ یونانیان را می‌بینیم و نه کیهان مخلوق دوران میانه را. در یونان باستان وقتی کار می‌کردیم اَشکالی را که در ماده وجود داشتند را از درون آن بیرون می‌کشیدیم. دوران مسیحی هم کم و بیش همین است. اما در دوران مدرن با ماده‌ای روبرو هستیم که آن ماده مسطح است. اینکه ماده مسطح است، فکتیسیته دوران مدرن را می‌سازد.


ابراهیمی گفت: در یونان «شکل» نسبت به «ماده» ارجحیت دارد. در دوران مدرن شکل مدام می‌رود که به ماده تبدیل شود. یعنی از Form به Formlessness می‌رویم. چون در دوران مدرن رویِ ماده‌ای که مسطح است کار می‌کنیم. دکارت در کتاب «تأملات» مثال موم عسل را می‌زند. او می‌گوید این موم را جلوی آتش می‌گیریم، همه‌چیزِ آن از بین می‌رود و فقط ماده تسطیح‌شده‌ای که هیچ مرتبه‌بندی‌ای ندارد، باقی می‌ماند.

زانیار ابراهیمی در پایان سخنان خود با اشاره به اینکه همه‌چیز در یونان باستان سلسله‌مراتب دارد، گفت: در دوران مدرن، تمام آن سلسه‌مراتب‌ها از بین می‌روند و همه‌چیز تسطیح می‌شود. ما مجبوریم مدام روی ماده کار کنیم. در عالم مدرن واقعیت چنان انسجام‌گشوده است و نیازمند کارِ مدامِ ماست. خدایِ ما گرچه فوق هر نظمی است اما خود او به ما تضمین داده است که از سنت‌های خود عدول نکند. غزالی می‌گوید که خدا می‌تواند از نظم واقعیت عدول کند اما خدا به ما اطمینان می‌دهد که من از سنت‌های خود عدول نمی‌کنم. پس آن شک و اضطرابی که دکارت در «تأملات» تجربه می‌کند، غزالی در «المنقذ» تجربه نمی‌کند. ما آن وانهادگی‌ای که در خدای مسیحی می‌بینیم را در اینجا تجربه نمی‌کنیم. خدا از Habitهای خود عدول نمی‌کند و همیشه همراه ماست. سوژه غربی خودبنیاد است. در عالم اسلام سوژۀ خودبنیاد اصلاً معنی ندارد. شک دکارت بسیار جدی و روشمندتر از شک غزالی است. دکارت چون وارث نومینالیسم است آن وانهادگی و اضطراب زوالِ نظم را حس می‌کند. غزالی این وانهادگی را حس نمی‌کند و متکی به خدای خود است. زمانی که غزالی از شک رها می‌شود، می‌گوید رحمت واسعه خدا موجب رهایی من از شک شد. اما در دکارت روح شروری داریم که تمام تلاشش را می‌کند ما را بفریبد و رحمت واسعه اصلاً حضور ندارد.

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها

اخبار مرتبط