الکسیس شوراتسنباخ، تاریخ پژوه سوییسی، که بر آثار آنهماری شوارتسنباخ، عمه پدر خود تحقیقات وسیعی انجام داده است، این نویسنده را شیفته ایران میداند. به باور او ردپای فرهنگ و زیباییهای ایران در تمام آثار او هویدا است.
متن سخنرانی این تاریخ پژوه در اختیار خبرگزاری کتاب ایران قرار گرفته است که در پی میآید.
من در سال 1999 براي اولين مرتبه با كتاب هاي عمه پدرم، انهماري شوراتسنباخ به ايران آمدم.
ميخواستم حتما آن مكانهايي را كه او تشريحشان كرده بود، به چشم خود ببينم. آن زمان حتي فكرش را هم نميكردم كه هشت سال بعد به ايران باز مي گردم تا درباره آنهماي شوارتسنباخ سخنراني كنم.
در سال 1978 كه كتاب هاي آنهماري شوارتسنباخ در سوييس تجديد چاپ شد، من پانزده سال داشتم. كشف مجدد اين نويسنده كه از زمان مرگش در سال 1942 و در سن 34 سالگي تقريبا به دست فراموشي سپرده شده بود، در آن زمان موجب ايجاد هيجان شديدي شد. اما حتي افرادي كه آنهماري شوارتسنباخ را بسيار تحسين ميكردند، در آن مقطع زماني هرگز تصورش را هم نميكردند كه روزي كتابهاي او به فارسي هم ترجمه شود. از اين كه حالا يعني 20 سال بعد، اين كار انجام شده است، بسيار خوشحال هستم و ميل دارم از كساني كه در عملي شدن اين امر ياريرسان بودهاند، به خصوص آقاي علي دهباشي و انتشارات شهاب، آقاي سعيد فيروزآبادي و خانم مهشيد ميرمعزي صميمانه تشكر كنم.
من «مرگ در ایران را» بهترين كتاب عمه پدرم ميدانم و به همين دليل هم از ترجمه آن بسيار شاد شدهام.
اجازه دهيد ابتدا نكتهاي را متذكر شوم. در مورد تمام آثار ادبي انهماي شوارتسنباخ، بايد دايم تاكيد كرد كه داشتن ديدي مبني بر مطالعه يك خود زندگينامه در مورد متون او عادلانه نيست. زيرا گرچه براي مثال در مرگ در ايران، تطابقي چشمگير بين زندگي واقعي نويسنده و سرنوشت شخصيت اصلي داستان او وجود دارد، انهماي شوارتسنباخ هرگز قصد شرح زندگياش را در آثار ادبي خود نداشته است. نويسنده بيشتر اين موضوع را هدف و وظيفه زندگي خود ميدانسته است كه هنر را در شكل ادبيات خلق كند. براي آن زن كه بسيار به موسيقي علاقه داشته و مدت درازي بين يافتن موفقيت شغي خود به عنوان يك پيانسيت و يك نويسنده در ترديد بوده، نوشتن ارتباط زيادي با موسيقي داشته است. در سن هفده سالگي براي يكي از نزديكان خود نوشت، چيزي كه موجب شادي او ميشود، «نوع، طنين و زيبايي كلمه است. من تقريبا هرگز به خاطر علاقه به يك موضوع ننوشتهام، بلكه اساس نوشتنم، فقط فكري بوده كه زماني به ذهنم رسيده و همان فكر هم ابزار و اجازه نوشتن رابه من ميدهد. محتوي خود به خود به وجود ميآيد، اما براي نوشتن، شكل دادن و آرام و هم زمان بهسان موسيقي نواختن، نوشتن، احساس خوشبختي بياندازهاي به من ميدهد.»
هنگامي كه انهماي شوارتسنباخ در ماه مارس 1936 كار نگارش مرگ در ايران را به پايان رساند، سهمرتبه به سرزميني كه داستان كتاب در آن ميگذرد، سفر كرده بود. هر سه بار، به دلايل متفاوت به اين سفرها رفته بود. اولين كتاب او در چهار چوب اولين سفر به شرق قرار داشت كه انهماري شوراتسنباخ در اكتبر 1933 آغاز كرده بود. اين سفر به شدت تحت تاثير كار تازه او به عنوان سفرنامه نويس و عكاس خبري قرار داشت. او قبلا به عنوان نويسنده آزاد در برلين كار و زندگي ميكرد، اما از آنجا كه به شدت با فاشيسم مخالف بود، پس از به قدرت رسيدن هيتلر در اوايل سال 1933 ين شهر را ترك كرد. اين دختر 25 ساله با قراردادهايي با ناشران سوييسي براي نوشتن پاورقي، گزارشهاي مصور و يك سفرنامه منعقد كرده بود.
زميني از سوييس حركت كرد و بعد از عبور از تركيه، سوريه، لبنان، فلسطين و عراق به ايران رسيد. در آوريل 1943 از بندر پهوي (بندر انزلي امروز) در ساحل درياي مازندران، با كشتي به باكوي روسيه رفت و از آنجا با قطار به سوييس بازگشت. او در اوت 1934 مجددا راهي سفر شد.
اين بار با قطار از طريق وين به مسكو و بعد از طريق قفقاز به ايران آمد. طي ماههاي آتي در آنجا با يك گروه امريكايي حفاري و كاوش در ري، در نزديكي تهران كار كرد. در نامهاي به برادرش هانس كه پدر بزرگ من بود، با غرور گزارش داد كه هر روز ساعت پنج از خواب بيدار ميشود و با اين احوال زندگي روزمره او در محل حفاري بسيار كسالتبار است: «انتخاب، بين تكه هاي باقي مانده از دوران اسلام تا زبان فارسي و بازگشت مجدد به تكهها است. به علاوه آدم صبحهاي زود و شبها يخ ميزند و در اين بين هم به شدت عرق ميكند. اين خودش تنوع است.» او اوايل دسامبر 1934 از طريق روسيه به سوييس بازگشت.
بالاخره آنهماري شوارتسنباخ در اوريل 1935، برود در تريستسوار كشتي شد كه به بيروت ميرفت. ميخواست در آنجا با كلود كلارا، ديپلمات فرانسوي مستقر در تهران ازدواج كند كه در دومين اقامت خود در ايران با او آشنا شده بود. آنهماري و كلود با اتومبيل از بيروت و از طريق سوريه و عراق به ايران سفر كردند و در 21 ماه مه 1935 سفير فرانسه آنها را به عقد يكديگر درآورد. اوايل نوامبر 1935 آنهماي شوارتسنباخ، نااميد از زندگي زناشويي و به دليل بيماري مالاريا، جراحت شديدي در نامه پا و ضعف شدد جسماني، مجددا از طريق زميني و از روسيه به سوييس بازگشت.
آنه ماري شوراتسنباخ در طول زندگي كوتاه خود، بيش از تمام كشورهاي خاور نزديك و خاور ميانه به ايران سفر كرد. روي هم رفته 4 مرتبه در سال 1939 در سفري كه همراه با الامايار از ژنو به كابل داشت هم يك بار ديگر به ايران آمد. اين دو زن سوييسي از غرب به شرق ايران عبور كردند و به اين ترتيب از مرز تركيه، از طريق تبريز، تهران و مشهد به هرات رفتند.
آنهماي شوارتسنباخ در اولين سفر خود به ايران، عاشق اين كشور شد. هنگامي كه در بهار 1934 براي اولين مرتبه پا به ايران گذاشت... او با اتومبيل از بغداد آمد و از مرز خسروي عبور كرد، به عنوان يك فرد سوييسي به ياد وطن خود و به خصوص كوههاي آلپ افتاد. او در يك مقاله روزنامه نوشت: «با وجود چيزهايي كه در مورد ايران به من گفته بودند، اين را نگفه بودند كه ايران بعد از اناتولي و عراق، پس از تجربيات بسيار غريب، سرزمين بازگشت به وطن است. رشته كوهها و فلاتها، نهرهاي جاي در كوهها كه در اثر آب شدن برف، بين صخرهها روان ميشوند و به سوي پايين ميآيند. آن پايين درههاي بزرگ و پهناوري قرار دارد كه هنوز برف روي آنها را پوشانده است، اما اينجا و آنجا زمين آنها ديده ميشود، جويها ميان سواحل كم ارتفاع جاي هستند، پلها از دهكدهاي به دهكده ديگر در نوسان هستند، بيدها از باد ملايمي كه از كوه ميوزد، تكان ميخورند...»
اين نويسنده كه شديدا به موسيقي علاقه داشت، مناظر ايران را با موسيقي موسيقيدان موردعلاقه خود قابل قياس ميدانست كه البته اين يكي از زيباترين ستايشها و تعريفهايي است كه آنهماري شوارتسنباخ از ايران كرده است. در سفر به همدان، كوهها و آفتاب در حال غروب، او را به ياد مرگ و تجلي ريشارد اشترانوس انداخت: «كوهها در حاشيةهاي دور دست افق، در نور ملايم غروب ميدرخشيدند و وقتي به آنها نزديك ميشديم، رشههاي تازه و بلندتري از پشت آنها سربلند ميكردند. آنها تاريك و مستقل از اعماق بيرون ميآمدند و در پايان تمام چيزها مانند مرگ و تجلي بودند.
دماوند در اين كه آنهماي عاشق ايران شد، چندان بي تاثير نبود. او در بهار 1934 براي اولين مرتبه دماوند را در حالي ديد كه هنوز برف زيادي روي آن را پوشانده بود.در يك مقاله روزنامه در مورد اولين برخورد خود را با مرتفعترين كوه ايران نوشت: بعد از اين كه غذا خورديم، حدود يك كيلومتر در لبه كوه به سمت چپ حركت كرديم. راه صعبالعبوري از ميان برف بود كه تا زانو ميیسيد و بعد ديديم كه هرم سفيد دماوند از پشت يك رشه كوه سر برآورد. چشمانداز خارقالعادهاي پيش رو داشتيم و رشته كوههاي سپيد البرز ر كه يكي از دور افتادهترين مكانهاي دنيا است، بهسان يك منظره خداگونه ديديم. اما دشت تهران در جنوب مانند يك درياي تيره بود كه در ميان تاجگلي از رشته كوههاي پوشيده از برف قرار داشت. هيچ چيز نميتوانست زيباتر از اين منظره باشد، رشته كوه پشت رشته كوه و دشت به دشت متصل بود و نگاه در هيچ مكاني محدود نميشد. يك چشمانداز واقعا فوق بشري بود.» (آنه ماري شوارتسنباخ در مقاله امامزاده هاشم، روزنامه ناسيونال، 12 آوريل 1934)
اما آنهماري شوارتسنباخ تنها مجذوب مناظر ايران نشده بود. از آنجا كه اودر رشته تاريخ دكترا داشت و در شته باستانشناسي هم آموزش ديده بود، علاقه زيادي هم به شهرهاي مرده و متروكي داشت كه تعدادشان در ايران زياد بود. بنابراين اتفاقي نيست كه او سفر نامه زمستان در خاور نزديك خود را با مقالهاي در مورد اولين سفرش به پرسپوليس به پايان رساند كه پايتخت هخامنشيان بود و اسكندر مقدوني آن را منهدم كرد.
نام پرسپوليس از دوران دبستان، به تخيلات آنهماري بال و پر ميداد: پرسپوليس در انتهاي يك دشت جديد قرار داشت، ستونهايش در تراس مرتفع، به طرز فوق العادهاي در آسمان ابري سر برافراشته بود و اين نام واقعي شد.»
اين واقعيت كه ايران داراي يك ادبيات سنتي و غني است هم براي آنهماري شوارتسنباخ نويسنده جذابيت داشت. گرچه او هرگز زبان فارسي را به اندازهاي ياد نگرفت كه بتواند آثار اديبان كلاسيك ايران را به زبان اصلي بخواند.
از آنجا كه آنهماري شوراتسنباخ، اصولا تاريخ و مكان نگارش كارهايش را روي دست نوشههاي خود ذكر ميكرد، ميدانيم كه «مرگ در ايران» را در اوت 1935 در درهلار آغاز كرده و از ژانويه تا مارس 1936 در سيلز انگادين، واقع در سوييس آن را به پايان رسانده است.
انهماري بادست خط خود، نام اوليه كتاب يعني «مرگ در ايران» را به «دره خوشبختي» تغيير داده است. اما از آنجا كه سه سال بعد، كتاي با اين عنوان منتشر كرد، هنگام اولين چاپ «مرگ در ايران» كه در سال 1995 انجام گرفت، عنوان اوليه حفظ شد.
بنابراين مرگ در ايران در دو مكان يعني دره لار و انگادين به وجود آمده است كه اهميت زيادي براي آنهماري شوارتسنباخ داشتهاند. هر دو درههايي در مكانهاي مرتفع هستند. دره سوييسي در ارتفاع 1800متري دريا و ارتفاع دره ايران از دريا حدود 700 متر بيشتر است.
آنهماري در هر دو مكان احساس امنيت و آرامش مي كرده است. او بين سال هاي 1925 تا 1927 در انگادين به مدرسه ميرفت و تعطيلات زمستاني را هم در سنت موريس سپري مي كرد. از سال 1934 در دهكدهاي واقع در شمال انگادين به نام سيلز خانهاي كرايه كرد كه مبدل به مركز ثقل زندگي او شد. زماني كه در سفر نبود، به تنهاي يا با دوستان خود به آنجا ميرفت و بيشتر از هر كارسي مينوشت. چشمانداز كوههاي باشكوه، به خصوص مارگنا (margna) كوه سيلز، خلوص درهاي كه معابري از آن به سرزمينهاي ديگر منتهي ميشدند، آفتاب درخشان، آبي عميق آسمان و همچنين اهالي اصلي و سادهاش با زبان رومانيك مستقل خود، انگادين را براي آنهماي مبدل به مكاني كردند كه مي گفت: «خوديترين خاك» كه در آنجا مطمئنتر هستم و احساس سبكي بيشتري نسبت به هر جاي ديگر دارم.»
هنگامي كه آنه ماري شوارتسنباخ در 1935 براي اولين مرتبه به دره لار رفت، جايي كه او همسرش كلود كلارا همراه با دوستان بريتانيايي خود چادر زده بودند و به اي ترتيب سعي در فرار كردن از گرماي تابستان تهران راداشتند، آنهماي بياختيار انگادين را به خاطر آورد. اين دره كه دوستان انگليسي آنها آن را the happy vallcy ميخواندند، تحت نفوذ كوهي فوقالعاده زيبا، به نام دماوند قرار داشت. آفتاب ميتابيد و آسمان آي تيره بود. اين دره از قرنها پيش، چراگاه احشام چادرنشينان و محل عبور راهنمايان كاروانها در راه رفت و آمد به درياي خزر و قلب آسيا بود. در اولين مقاله روزنامه كه آنهماري درباره دره لار منتشر كرد، آنجا را چنين تصوير كرد: مكاني كه رودخانه پهن و كم عمقي با ماهي قزلآلا در آن جاري است، سواحل فوقالعاده سبز رودخانه و بالاي آنها صخرههايي به رنگ خاكستري كمرنگ و يك آسمان آبي كه آدمگمان ميكند مختص كوتداسور و انگادين بوده است.
عكسهايي هم كه آنهماي شوارتسنباخ از اين دو دره مورد علاقه خود گرفت، به وضوح نمايانگر اين علاقه شديد است. هنگامي كه آنه ماري در سال 1936 در انگادين نوشتن مرگ در ايران را به پايان رساند، اين عكسها كمك بسياري به او كردند.
دماوند هم نقشي بزرگ در «مرگ در ايران» بازي ميكند. كوهي كه آنهماري اين بار نه در بهار كه در تابستان آن را تشريح ميكند. آنهماري در مورد صعود «من راوي» به دره تال نوشت: ما بالاي حد درختان هستيم. بالاي سرمان صخرهها به سان صخرههاي ساحل كه به دريا ميريزند، به سوي آسمان واژگون ميشوند و ناگهان شترهايي در آنجا ميبينيم، شبيه حيوانات افسانهاي، با گردنهاي دراز كه به طرز عجيبي در موازات نوار علفهاي نازك حركت ميكنن. دستههاي علف را به ظرافت ميكنند و باز گردنهاي بلند را با ظرافت بلند ميكنند. مي ايستند و بالاي سر ما بسيار بلند و تهديد كننده هستند، طوري كه ميترسيم نكند حالا با سنگيني از ميان آسمان روي ما بيفتند. جاي اين كار، با كوهانهاي لرزان، پاها را تا ميدهند و چهار نعل به طرف پايين ميروند. دست در بالاي گردنه به هم ميرسيم. ناگهان پشت سر آنها تصوير جادويي مخروط دماوند پديدار ميشود.
حالا به سوي دماوند ميرويم. تنگه به شيبي ملايم به پايين ميرود، از ميان يك گردنه سنگي ميگذرد و به سطح پهناور دره ميرسد. يك ساعت طول ميكشد تا از آن عبور كنيم؛ دماوند در انتهاي خود، كوچكتر نميشود. از هركجا كه به آن بنگري، مثل ماه، يك مخروط صاف است. در زمستان سفيد است. يك سفيدي شگفتانگيز و ماوراء الطبيعي از ابرها. حالادر جولاي، مانند يك گورخر، راه راه است»
آنهماري در پيشگفتار «مرگ در ايران»، اثر خود را يك دفترچه خاطرات غيرشخصي مي خواند و به خوانندگان خود هشدار ميدهد كه مطالعه آن كتاب، آنها را چندان شاد نخواهد كرد، زيرا اين كتاب در مورد بيراهها و موضوع اصلي آن نااميدي است. من راوي در بخش اصلي كتاب، نگاهي به زندگي گذشته خود مي اندازد و سعي در يافتن دلايل بحرانهاي پيچيده زندگي خود دارد كه او پس از سه سفر به ايران با آنها دست به گريبان شده است. او كه در درهاي مرتفع و دور افتاده به گل نشسته است، متوجه ميشود كه متوسل شدن به مواد مخدر يا دوستي با ژاله، دختر تركي كه بيماري ريوي دارد، هيچ يك نميتواند او را از آن وضعيت رها سازد كه ظاهرا راه فراري از آن نيست. هر دو تسليهايي آشنا هستند كه شخصيت اصلي بارها و دايم در دام آنها مي افتد كه در خاتمه هم نميتوانند او را از بحران زندگياش نجات دهند. تازه پس از گفتوگويي با يك فرشه كه بر من راوي كه تب هم دارد، ظاهر ميشود، متوجه ميشود كه راه حل اصلي، يعني رهايي او، در نوشن است. آنهماري شوارتسنباخ در صفحه آخر كتاب، روي آوردن نهايي به نوشتن را به صراحت بيان ميكند: از جا برخواستم، روي ميز تاشو خم شدم، يك مداد و چند برگ كاغذ يافتم. احساس ميكردم كه به شدت مست هستم. به سوي تخت بازگشتم. بسيار آرام دراز كشيدم و شقيقههايم را گرفتم. وقتي تبم پايين آمد، شروع به گريه كردم. آنقدر گريستم كه باورم شد، حالا سرم كاملا تهي شده است...
اين واقعيت كه كاب، از ديدگاه من راوي بيان ميشود، اين را تلقين ميكند كه شخصيت اصلي پس از بازگشت از دره لار، واقعا داستان خود را نوشته است. يعني او توانسته است، نيت خود را مبني بر رها ساختن خويش از طريق نوشتن، عملي كند. بنابراين عنوان بدبينانه كتاب، يعني مرگ در ايران، انتظاراتم منفي به وجود ميآورد كه در نهايت برآورده نميشود. پس اين كتاب، برخلاف انتظار، پاياني خوش دارد كه تا حدودي براي نويسنده هم اتفاق افتاده است. چرا كه پس از پايان رساندن مرگ در ايران، يك دوره تقريبا بيست ساله براي آنهماي شوارتسنباخ فرا رسيد كه به دور از مواد مخدر بود و مرحلهاي بسيار پربار و مفيد در زندگي او آغاز گرديد كه در آن دو مرتبه به ايالات متحده امريكا و يك بار به تمام شمال اروپا سفر كرد، اطلاعاتي در رابطه با زندگي نامه لورنس زالادين كوهنورد سوييسي جمعآوري كرد و بيش از 60 پاورقي، گزارش سفر و رپرتاژهاي همراه با عكس منتشر ساخت. در پايان سال 1937 مجددا به مواد مخدر روي آورد و در تابستان 1938 به دوستي نوشت: «وحشتناك است كه از زماني كه باز رنج و ترس مورفين آغاز شده، دره خوشبختي دوباره چنين در من زنده شده است. با فلات خاكآلود و صداي زنگ شبانه كاروانها و چهره رنگ پريده ژاله كه نفس مرگ بر آن دميده شده است. »
نظر شما