سرویس دین و اندیشه خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا) - عبدالمجید مبلغی، عضو هیئت علمی پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی: آنچه من به آن میپردازم «ناتوانی نظاممند دانشگاه در فهم سنت ایرانی و شکلگیری علوم انسانی کمبازده و کماثر در ایران تحت تاثیر این ناتوانی» است. این مدعایی هست که من سعی میکنم بیان کنم. در سه گام مباحثم را میگویم.
ابتدا به این میپردازم که دانشگاه و علوم انسانی در ایران چگونه شکل گرفت. در گام دوم به سنت میپردازم که سنت به چه معناست و در گام سوم پیامدهای علوم انسانی را که به صورت نسبی ناتوان در فهم وجوهی و مراتبی از سنت هست توضیح میدهم. خواهشمندم این مفاهیم را به صورت نسبی لحاظ بدارید.
علوم انسانی از پیامدهای نظام کلامی / فلسفی مسیحی بود
گام نخست، تبارشناسی نحوه شکلگیری علوم انسانی در ایران است. سنت اروپایی و قرون وسطایی از جنس تأملات مدرسیِ کلامپایه بود. یعنی در کانون تأملات کلام قرار داشت. این تأملات در عصر نوزایی زمینهساز نهضت فلسفی پراهمیت و پرپیمانی شد که جهان جدید را شکل داد. علوم انسانی هم از جمله پیامدهای این نظام کلامی / فلسفی بود. در واقع کلام مسیحی معرف عقبه تاریخی و قرون وسطایی فلسفهای است که ققنوسوار از دل تأملات الهیاتی سدههای میانه برخاست و بال و پر گشود و جهان بسیار بزرگ و پراهمیت اینجا و اکنون ما را، آنگونه که میشناسیم، شکل داد.
اگر از چشمانداز نهادشناختی هم به این بحث برگردیم، همچنان میتوانیم این نحوه انتقال در نظام آگاهی اروپایی از کلام به فلسفه (و محوریت و کانونی بودن کلام و فلسفه را برای اندیشه جدید) دریابیم. بر این اساس ابتدا حوزههای علمیهای در کار بودند مثل آکسفورد و کمبریج و بولونیا و سپس اینها به تدریج به دانشگاههای مدرن تحلیل رفتند. برخی از اینها حتی حول و حوش ۷۰۰ سال، یا حتی بیشتر، حوزه علمیه بودند و به مثابه اِسکول (مدارس الهیاتی) تداوم داشتند. تبدیل School به University و مفهوم کالج را مرحوم دکتر مجتهدی در کتابی با عنوان «مدارس و دانشگاههای اسلامی و غربی در قرون وسطی» به دقت تقریر کردهاند.
علوم انسانی فلسفهبنیاد است
به هر حال، انگاره بنیادین نهفته در کُنه علوم انسانی ناشی از تجربه اروپایی (که در تکتک یاختههای دانش ناشی از آن نیز حاضر است) تقدم امر فلسفی بر هر امر دیگری است. این علوم انسانی اساساً فلسفهبنیاد است و در بنیان آن، فلسفه در کانون هر نوع دیگری از تأملورزی نهاده شده است. به زبان دیگر اگر شما با یک چاقوی تشریح، علومِ انسانیِ جدید را در اجزاء و جوانب مختلفش در حوزههای مختلف در اتاق تشریح باز کنید میبینید که درونمایه تکتک تأملاتش از جنس امکانی فلسفی است.
باز به تعبیر دیگر در ژنتیک علوم انسانی معاصر، ما با کدهای ژنتیکِ تعقل فلسفی روبرو هستیم. این وضعیت، پیامدِ سنتِ غربیِ موثر در علوم انسانی است؛ سنتی که مطابق با آن همه چیز به فلسفه برمیگردد و محصول آن دیسیپلین و دانش است.
نهاد دانشگاه از دل سنت ایرانی شکل نگرفت
حال به این برسیم که نهاد دانشگاه میان ما چگونه شکل گرفت. نهاد دانشگاه میان ما از دل سنت متفاوت ما با تجربه سدههای میانه اروپا شکل نگرفت. این سخنرانی تازهای را میطلبد که چرا نهاد دانشگاه در میان ما از دل سنت شکل نگرفت و مجال پرداختن به آن در این جلسه نیست. اما به صورت خلاصه، ما انتقال طبیعی نظام آگاهی و قدماییمان را به نظام آگاهی جدید در دو وجه دانشی و نهادینش ندیدیم. یعنی حوزههای علمیه ما تحویل به دانشگاههای جدید نرفتند. حاصل آنکه در ایران دانشگاه شکل گرفت اما دانشگاه ایرانی شکل نگرفت.
منظورم این نیست که همه نظام آگاهی قدمایی ما در حوزه بود؛ بلکه منظورم آن است که مهمترین بستر نهادین انتقال این نظام آگاهی از مسیر حوزه میگذشت و بخش مهمی از آن در حوزه بود. همین جا یادآور شوم که باید به آسیبشناسی حوزهها هم پرداخت و پرسید چرا حوزه نیز توان لازم برای این انتقال را در خود فراهم نیاورده بود. به هر روی آنچه شکل گرفت، نهاد دانشگاهی بود که ریشه در آگاهی موثر در زایش و پردازش دانشگاه اروپایی داشت.
علوم انسانی نمیتوانست راهی به جهان ایرانی بگشاید
حاصل آنکه آگاهی شرقشناسانهای در کُنه دانشگاه ما جای گرفت که شاید میتوانست به کارِ فهمِ دشوارههای غرب و سنت غرب بیاید (اگر چه به دلیل از جاشدگی آن در سنت ایرانی به این کارهم نیامد). ما علوم انسانی فلسفه-پایه اروپایی را با اقتضائات زیستِ عمومیِ خودمان در وجوه روش شناختی کلمه کالیبره کردیم. پیامد این وضعیت، دانشی بود که نه غرب را خیلی درمییافت و نه کارآیی و کارآمدی برای فهمِ ما را داشت؛ چرا؟ زیرا از سنتی ارتزاق میکرد که در قلب آن، فلسفه و در پشتِ این فلسفه، تأملات الهیاتی و کلامی قرار داشت. علوم انسانی بر ما عارض گردید و ما سپس آن را گسترش دادیم که ظرفیتِ شناختی و مهارتِ دانشیِ متناسب با سنتِ ما و زیستبوم و آگاهی تاریخی ایرانی ما نداشت. این علوم انسانی از پسِ عمل و اولین وظیفه علوم انسانی که رصدِ تجربه زیسته و آگاهیِ ساخته در دل یک سنت هست برنمیآمد؛ راهی به جهان ایرانی نمیتوانست بگشاید یا دست کم، بسیار کم تر از آنچه نیاز بود میتوانست بگشاید. اینکه این علوم انسانی مثل صابون از دست لیز میخورد و به کار مسائل مبتلابه نمیآید از همین جا اینجا ناشی میشود. در واقع اینکه این علوم انسانی گاه زینتالمجالسی است و بیش از رفع مشکل، جذابیتِ در ارائه دارد (اما جذابیت کاربردی ندارد) نتیجه این وضعیت است. در واقع یک علوم انسانی پرتکلف میان ما شکل گرفت. این علوم انسانی دچار کجبینی و کوررنگی است. مشکل آستیگماتیسم دارد؛ سنت را میبیند و نمیبیند.
البته همچنان این بحث را در باب حوزه علمیه هم در ابعاد دیگری میشود توضیح داد که به آن در این ارایه نمیپردازم (مسئله دو طرفه است). به هر حال دانشگاه در ایران در ارتباط با سنت ما شکل نگرفت.
فقه در کانون آگاهی و سنت ایرانی است
اگر دانشگاه در ارتباط با سنت شکل نگرفت باید سوال معتبر و طبیعی این باشد که این سنت (یا سنت ایرانی) چیست؟ تنها در پی تلاش برای پاسخگویی به این پرسش است که میتوانیم به «ناتوانی نسبی دانشگاه و علوم انسانی در فهم سنت ایرانی» بپردازیم.
پاسخ من به این پرسش (که معرف مدعای من است) این است که در کانون سنت ایرانی (هنگامی که به نظام آگاهی ایرانی بازمیگردیم) مفهوم فقه قرار دارد. وقتی از فقه صحبت میکنم اساساً تمرکز بر سه چهار قرن اخیر نیست؛ بلکه منظورم علاوه بر فقه شیعه بالیده در ایران شیعی، فقه سنی نیز هست؛ فقهی که کانون مهم آن برای بیش از نُه قرن در ایران، یا نزد ایرانیان، بود.
در آن زمان هم ما پیشتاز بودیم و به مثابه قلب جهان اسلام، اهل سنت و اهل جماعت از ما یاد میکردند. همچنین منظورم فقه زرتشتی پیشااسلام نیز هست. به زبان دیگر من دارم از دیسیپلین فراگیر و گستردهای یاد میکنم که تا آنجا که میتوانیم چشم تیز کنیم و دوردستها را در تاریخ ایران رصد کنیم به چشم میآید.
به باور من فقه در این تاریخ درازدامن در کانون آگاهی ایرانی بوده است. من در چند سخنرانی و برخی مقالات به این مبحث پرداختهام. همین جا تذکر دهم که من فقه را به تکلیف و زندگی مومنانه کاهش نمیدهم. منظور من از فقه، آن نظام آگاهیای است که میان امر آسمانی و سماوی از یک سوی و امر زمینی و دنیایی از سوی دیگر شکل میگیرد و سعی میکند سامانه دانشی موثر در ارتباط نظاممند میان این دو را ایجاد نماید.
لوکوموتیو سنت اروپایی تأملات کلامی-فلسفی و لوکوموتیو سنت ما فقه بوده است
باز تذکر دیگری باید عرضه بدارم و آن اینکه ما زمانی که از محوریت فقه در این معنای فراخ کلمه در کانون سنت ایرانی دفاع میکنیم، این بدان معنا نیست که تأملات کلامی و انگارهپردازیهای پراهمیت فلسفی و مجموعه پرارجی از شعر و ادبیات و منظوم و منثور را در این سنت بیاهمیت بدانیم. مسئله آن است که کانون این سنن دانشی پرارج تأمل فقهی، در معنایی که گفتم، بوده است (و نه تأملی کلامی یا فلسفی آنگونه که در سدههای میانه و معاصر اروپا رخ داد). باز از استعاره دیگری استفاده میکنم؛ این سنتی که تداوم پیدا کرده همچون قطار واگنهای مختلفی داشته اما لوکوموتیوش فقه بوده است. بر خلاف سنت اروپایی که لوکوموتیوش تأملات کلامی-فلسفی بوده است. باز به زبان دیگر، لحظه یا گاهِ گسترش یابنده (به معنای مومنتوم یا موقعیت در حال گشوده شدن در تاریخ) برای علوم انسانی ناشی از غرب تأمل مسیحی کلامی است؛ زیرا سنت آنها از این جنس است. در مقابل، سنت ما در کانون خود، فقهی است و به این ترتیب لحظه در حال گسترش و گاه در حال بسط یافتن آن (Momentum) فقه به مثابه کانون سنت است.
اینجا به اختصار برای اینکه این مدعای دوم (یعنی کانونی بودن فقه برای سنت ایرانی) بیدفاع نماند دو استدلال اقامه میکنم. یک استدلال یا برهان، برهانِ معطوف به تبارشناسی تمدن ایرانی است و یکی معطوف به تبارشناسیِ تطورِ اندیشه ایرانی است. به زبان دیگر یکی genealogical و یکی chronological است:
آگاهی ایرانی بین امر متعالی و متدانی قرار دارد
در بحث تبارشناسی به لحاظ تمدنپژوهی اگر به خاستگاه آگاهی ایرانی برگردیم با مسئله مهمی مواجه میشویم: آگاهی ایرانی بین امر متعالی و متدانی قرار دارد. در واقع تمدن ایرانی میان دو تمدن دیگر شکل گرفته است. یکی تمدن متعالی و فلسفهنگر یونانی است و دیگری تمدن متدانی و زمیننگرِ هندی. تمدن ایرانی نه مثل تمدن یونانی به امر مطلق و فلسفی نگاه دارد و انگارهمحور و ایدهپایه و استعلایی است (چیزی که در فلسفه غرب متجلی شد و تاریخ غرب را شکل داد) و نه مثل تمدن هندی زمیننگر، دینخو، سبکزندگیپایه، زمینیاندیش و نسبیتمدار در معنی شرقی کلمه است. این تمدن برخلاف یونانیان، دلمشغولِ عبورِ از تنوع پولیسهای پراکنده به یک نظام مشترک ذهنی نبود و نظام آگاهیِ فلسفیِ پرطمطراقِ مطلقنگرِ استعلایی را برنیاورد. ما در چنین موقعیتی قرار نداشتیم. هم چنین ما همچون هندیان درگیر پاسداشت تنوعِ ریخته در جامعه در یک سرزمین واحد نبودیم و دلمشغول توجه به رنگارنگی غافلگیرکنندهای از سبکهای زندگی در یک سرزمین مشترک نگردیدیم؛ موقعیتی که پیامد آن دینخویی هندی بود.
تمدن ایرانی یک زیستِ فرودگاهی یا کاروانسالارانه داشته است
تمدن ایرانی، هم مانند این دو و هم متفاوت با این دو است. این تمدن هم چیزی از این دست دارد و هم معرف امر یا چیز دیگری است. در واقع تمدن ایرانی یک تمدن میاندار است که هم نگاه به امر متعالی را در خود دارد و هم نگاه به امر متدانی را در خود پرورده است. بروز و ظهور نظام آگاهی در ایران، تابعی هست از به هم رسیدن این دو حوزه. اگر بخواهم یک استعاره به کار ببرم میتوانم استعاره فرودگاه را به کار ببرم. میشود گفت تمدن ایرانی یک زیستِ فرودگاهی یا کاروانسالارانه داشته است. وقتی شما در آسمان فرودگاه هستید، اگر در آسمان باشید مرتباً به زمین فکر میکنید و نگران آن هستید که چه زمانی قرار است فرود بیایید؛ هم چنان که اگر بر روی زمین فرودگاه باشید همهاش به آسمان فکر میکنید و اینکه کی پرواز شما اتفاق میافتد. تاریخ ایران خصلت میان داری و بینابینی را نشان میهد. تاریخ ایران تاریخ میانداری است و از دلِ لحاظِ همزمانِ امرِ متعالی و امر متدانی است که فقه و سیاست ایرانی متولد میشود. نکته مهم آنکه سیاست آنجایی است که امر متدانی و زمینی به آسمان میرود و فقه آنجایی است که امر آسمانی به زمین میرسد.
این از بحث خاستگاه؛ اما بحث تاریخی هم بگوییم. ذیل این بحث، در افق تاریخی توضیح میدهم که چگونه فقه، کانونی هست برای سنت ما (نه آنکه همه سنت ما باشد). برای این مبحث نیز در دو حوزه اقامه برهان میکنم؛ یکی برهان حلی و دیگری برهان نقضی. ضمن برهان حلی سعی میکنم نشان بدهم چگونه این اتفاق (کانونی بودن فقه برای سنت ایرانی) رخ داده است و ضمن برهان نقضی میکوشم تا نشان دهم که اگر اینطور نمیبود چطور نمیشد (و چون آن گونه نشده است پس همان گونه است که مدعا کردهام).
علوم انسانی نوعی کوررنگی بر ما عارض کرده
در تشریح برهان حلی باید بگویم که اگر ما به خود، فرصتِ نگاه به سنت را فارغ از ذهنیتِ شرقشناسی که بر ذهن مان چیره شده است بدهیم، درخواهیم یافت که علوم انسانیای که داریم نوعی کوررنگی را بر ما عارض کرده است؛ انگار میبینیم و نمیبینیم. نگاه میکنیم و نگاه نمیکنیم. بخش عمده سنت ما، که در قالب حجمی حجیم و عرضِی عریضی از آنچه به مثابه سنت به ما رسیده است قابل تشخیص است، از جنس فقه است؛ اما اگر به دوستان دانشگاهی بگوییم سنت از چه جنس است بعید است کسی به فقه فکر کند. کسی اصلاً به فقه فکر نمیکند در حالی که کافی است به سیاهه میراث دانشی خود نگاه کنیم. این پیامد شرقشناسی است؛ یعنی شرقشناسی در این معنا هم چون یک عینک است بر چشمانمان؛ عینی که سبب شده است تا ما ببینیم و نبینیم. اگر به نحوه تاریخنگاری اندیشه در علوم انسانی برساخته در ایران طی یک سده گذشته برگردیم با پیامدهای این فهم معوج مواجه میشویم. از جمله پیامدهای این فهم نادرست آن بوده است که ما به چهرهسازی غیرواقعی بر پایه علوم انسانی فلسفهمحور غربی پرداختهایم.
مشخصاً، از باب نمونه، فارابی را بزرگ میکنیم؛ اما صدها عالم موثر و دارای بسامد واقعیِ دانشیِ را که در حوزه فقه به طرح و بحث پرداختهاند اساساً در علوم انسانی نادیده میگیریم و به آنها اعتبار نمیدهیم. اگر به دو قرن گذشته برگردیم و در ملاقات با فردی که ذهنش به شرقشناسی آلوده نشده است و هم چنان به سنت متصل است در باب مصادیق سنت دانشی ایرانی مصاحبه نماییم اصلاً آنچه را ما در رویکرد به سنت مطرح میکنیم مهم نمییابد.
برای او مفهوم عالم انصراف به فقیه دارد و در کانون دیگر تأملات تلاشهای فقیهانه دیده میشود. در واقع سنت در خودآگاهی سنت از یک جنس و سنخ دیگری بوده است. اینکه اکنون توجه به فقه در کانون سنت به نظر ما عجیب میآید، خود نشانگر تسلط انگارههای شرقشناسانه است. این خودش بخشی از آسیبشناسی است؛ یعنی اینکه ما فقه را در سنت نمیبینیم و میتوانیم از سنت سخن به میان آوریم و این مهمترین بخش آن را نبینیم و یا آن را حاشیهای کنیم خودش مسئله بینهایت مهمی است. به یک معنا این خودش نه تنها بخشی از مشکل بلکه، از چشماندازی روش شناختی، معرف مشکل است. من با سرعت بیشتری پیش میروم. میخواستم به کوررنگی هرمنوتیکی و در واقع کوری شناختی «Cognitive blindness» بپردازم که از این بحث صرف نظر میکنم.
تلاشهای معتبرتر در علوم انسانی دلمشغول فقه بودهاند
اما برسیم به برهان نقضی. برهان نقضی بر اثبات کانونی بودن فقه برای سنت ایرانی آنکه بخش مهمی از کارهای پژوهشی سودمندتر و مهمتر ما در پرداختن به مشکله و دشواره اینجایی و اکنونیمان در همین علوم انسانی بیاعتنا به سنت، آنهاییاند که به پرسش از فقه پرداختهاند. در واقع تلاشهای معتبرتر در علوم انسانی دلمشغول فقه بودهاند و به آن ذیل نگاهی موثرتر از روند معمول علوم انسانی توجه نمودهاند. این خود نشان می دهد که پرداختن پرسشگرانه و ذیل تأملات انتقادی به دیسیپلین فقه علوم انسانی را بارور کرده است. در واقع اگر فقه در کانون سنت نمیبود چنین بسامدی برای تلاشهای اینگونهای تحقق نمییافت. این قضیۀ شرطی ناقض رویکردی است که فقه را در کانون سنت نمیبیند.
بخش سوم بحثم بررسی پیامدهای این علوم انسانیای است که شکل گرفته است. پیامدهای این علوم انسانی که میان ما شکل گرفته (بر پایه چیرگی شرقشناسی بر علوم انسانی) ایجاد دانشی پرتکلف بوده است. از آنجا که ما به سنت خود نگاه نکردیم و سنت کلام و فلسفهپایه غرب را به مثابه مبنای علوم انسانی لحاظ کردیم، طی این ۱۰۰ سال مرتباً مشکلات تازهای را شکل بخشیدیم.
علوم انسانی قادر به فهم سنت نیست و آن را مینیاتوری میکند
مشخصاً سه دشواره را این علوم انسانی ایجاد کرد و آنها را با خود حمل کرد. به یک معنا همیشه این سه مریضی را علوم انسانی ما در خودش دارد و نمیتواند رفعش کند. مشکلی که انگار در خونش هست و همواره با او است. این سه مشکل یکی این است که این علوم انسانی قادر به فهم سنت نیست دوم آنکه سنت را مینیاتوری و انداموارمیکند (مثلاً به فارابی به مثابه چهره مهم مینگرد و او را بزرگ میکند ولی از درک اهمیت شیخ انصاری ناتوان است). به دیگر سخن این علوم انسانی به سنتسازی ایدئولوژیک مشغول شده است. نهایتاً سوم آنکه این علوم انسانی راهی به جامعه نمیتواند باز کند و در ارتباط با محیط موفق ظاهر نمیشود.
طبعاً این سه پیامد باید به صورت نسبی دانسته شوند و منظور آن نیست که اساساً علوم انسانی سودمند نیست. واقعیت آن است که همین علوم انسانی نیز در برخی مواقع تا حدی سودمندتر از برخی مواقع دیگر است. به صورت مشخص هرچه وجوه آفاقی و اُبژکتیو در مطالعات علوم انسانی اهمیت پیدا کند علوم انسانی کارآمدتر است؛ زیرا دلمشغول امر بیرونی کمتر فرورفته در سنت میشود. مثلاً در بحث روانشناختی کاربردی این گونه است. در مقابل هرچه مطالعات علوم انسانی درگیر وجوه سوبژکتیو و انفسی گردد ناکارآمدتر میشود. به این ترتیب بنده کاملاً نمیگویم این علوم انسانی بیکاربرد است؛ بلکه میگویم تا حد قابل توجهی، به ویژه در بدنه اصلی تأملات خود که وجهی انفسی دارد، کمکاربرد و گاه مشکلآفرین است.
علوم انسانی در فهم سنت ایرانی ناکام ظاهر شده است
به هر حال این علوم انسانی در فهم سنت ایرانی به مثابه اصلیترین وظیفه خود ناکام ظاهر شده است. این علوم انسانی باید سنت را بفهمد که بعد برای جامعه امروز بتواند حرف بزند. علوم انسانی ما از توضیح رخدادنگارانه اندیشهای و فهم فراز و فرود سنت به صورت ناامیدکنندهای در این سده اخیر باز مانده است. به عنوان نمونه علوم انسانی ما نمیداند و حتی نمیداند که نمیداند که یکی از فرازترین جلوهها از تأملورزی خردوزرانه و نکتهسنجانه در تاریخنگاری دانش ما نزد شیخ انصاری رخ داده. این علوم انسانی به جای توجه به علامه حلی، که به رغم منشأ لبنانی، طی عصر ایلخانی در ارتباط با سنت ایرانی قرار میگیرد، دلمشغول خواجه نصیرالدین است و او را بزرگ میکند. اگر به سنت نگاه کنیم در مییابیم که برای سرنشینان سنت فارابی بسامد محدودی دارد یا خواجه اهمیتی که ما امروز برای او قایل هستیم را دارا نیست. فارابی برای ما و در علوم انسانی جدید بسامد دارد؛ علوم انسانی که میخواهد سنت را بر اساس کانونی بودن فلسفه و ذیل بازگشت به فارابی بفهمد. اما خود فارابی در تاریخ ما کجا قرار دارد؟
علوم انسانی باعث تحریف تاریخ آگاهی میان ما به دست خود ما شده است
در پی این تلاشهای سنتسازانه بوده است که ما دچار علوم انسانی پرتکلف شدهایم؛ علوم انسانیای که به اصطلاح نوعی فضای ایدئولوژیک را در مواجهه ما با تاریخ خودمان شکل داده و به تحریف تاریخ آگاهی میان ما به دست خود ما انجامیده است.
پرواضح است که چنین علوم انسانی دچار یک نوع chronic dislocation یا ازجاشدگی مزمن شود؛ یعنی این علوم انسانی نمیتواند کمک کند به اینکه مشکلات زمینه و زمانه ما و مشکلات اینجا و اکنون ما حل شود. این علوم انسانی مثل یک قطاری است که در واقع لوکوموتیو فلسفه به آن وصل کردهاند و این قطار میخواهد از کوچهباغهای باریکِ و پیچ در پیچ ایرانی عبور کند. به جای گذار آرام، میزند همه چیز را خراب میکند. ما به علوم انسانیِ دقیقتر و معطوفتر به امرِ زمینی نیاز داریم؛ به علوم انسانیای که برای فهم سنت ما قابل باشد و به صورت نسبی از پرداختن به امورِ دنیایی و معطوف به نحوه زیست ما ناتوان نباشد.
نظر شما