این آخر اسفندی داشتم کتاب «یک دقیقه بعد از نیمه شب» را میخواندم با ترجمه خیلی خوب کیوان عبیدی آشتیانی. کتابی تکان دهنده و نفسگیر. هر جملهاش میتواند مثل یک قطعه شعر ناب، ساعتها خواننده را درگیر کند. تصویری کوتاه از آسمان یا پنجرهای شکسته. نوجوانی خسته و نا امید در آشپزخانهای کثیف. پنجرههای روشن خانهای در نیمهشب. بوی غذای خانگی. نویسنده تصاویر را با احساس و تفکر در هم میآمیزد و از خواننده میخواهد ضمن تعقیب قصه، به هر بخش از کتاب خوب فکر کند و معنای ضمنی و مستتر بین بخشهای مختلف کتاب را خودش کشف کند و در غوغای درون ذهن راوی شریک شود.
جو نوجوانی است هفده ساله و رنگین پوست، مادرش او و خواهرش آنجلا را سالها پیش رها کرده و رفته. پدری در کار نیست و برادر بزرگ جو یعنی ادوارد که میتوانست نقش پدر را برای او و خواهرش داشته باشد ده سال پیش به اتهام قتل به زندان افتاده و حالا یک ماه بیشتر تا موعد اعدامش باقی نمانده است.
قصه ساده است و اصلا بنای نویسنده بر این نیست که به سیاق فیلمهای هالیوودی برادری قهرمان را تصویر کند که خستگی ناپذیر میجنگد تا برادر محکوم به مرگش را نجات دهد. نه... داستان ضمن اینکه در طول پیش میرود و تعلیق مناسبی هم دارد در عین حال داستانی است امپرسیونیستی و با پس و پیش شدن در زمان، لحظهها و تصاویر را در ذهن جو واکاوی میکند.
روزهای خوش. خوردن نوشابه سرد. بازی با برادر. خیس کردن رختخواب. اولین روز مدرسه. ماشین سواری با برادر که تازه گواهینامه گرفته. تولد ادوارد و کیک مزخرفی که آنجلا پخته و خنده و شوخی و ناگهان گردابی که لحظههای خوش را میبلعد. مادری الکلی و بیکار... تنهایی... فقر... سیلی خوردن ادوارد از مادر نامتعادل و فرار از خانه.
با تغییر و تقطیع جملات، با هر ویرگول و نقطه در انتهای سطر و ریتمی که ایجاد میکنند ما هم در ذهن خشمگین و رنجور جو شناور میشویم. یعنی میشود به عقب برگشت و ادوارد به کشتن کسی متهم نشود؟ میشود ادوارد بخشیده شود و اعدامش نکنند؟ میشود همه چیز را از لحظه صفر شروع کرد؟ چرا اِد به این نقطه در زندگی رسید؟
جو بعد از ده سال برای آخرین وداع با ادوارد از شهر خودش به شهری دور سفر میکند. با آدمهایی ملاقات میکند که هر کدامشان قصههای دارند و ناخواسته قصه همهشان به سرنوشت ادوارد مون گره خورده. نویسنده هوشمندانه ماجرایی را روایت میکند که اگر چه تلخ اما مثل یک تابلوی نقاشی پر است از تاشهای درخشان رنگ و نور.
جو نا امید، بی پول و تنها و درمانده است. ثانیهها را دردمندانه میشمارد و نمیتواند متوقفشان کند. هر ثانیه مثل پتک بر سر جو خراب میشود و مرگ برادرش را فریاد میکشد. اما با تمام این اوصاف، این سفر کوتاه، به نوعی سفر رشد و بلوغ جو است. بعد از آشنایی با سو و نِل ناگهان دریچهای دیگر به روی ذهنش گشوده میشود. نل با مهربانیاش تا حدودی او را با مفهوم عشق و ضرورتش در زندگی آشنا میکند. عشق مفهوم گمشده و بیمعنایی است در ذهن جو و از آن سو در ذهن ادوارد. انگار هر دو به نحوی دارند تاوان نداشتن عشق و محبت و گرمای خانواده را پس میدهند.
جو آینه تمامنمای برادرش است. جیببری میکند. خرت و پرت کش میرود. به دخترها متلک میگوید و از لاتبازی هم بدش نمیآید و چه بسا سرنوشت او هم به زودی زندان باشد، اما این سفر شاید سرنوشت جو را هم عوض کند. جو محبت و اعتماد و گذشت را تجربه میکند در زمانهای که عدالت برای امثال او و برادرش تعریفی گنگ و محو دارد. در زمانهای که حتی رنگ پوست آدمها علیرغم همه شعارهای خوش آب و رنگ در تفسیر قانون و عدالت و برابری نقش دارد.
کتاب که تمام شد یاد جمله مشهور تالستوی بزرگ افتادم بر پیشانی آناکارنینا: «همه خانوادههای خوشبخت شبیه هم هستند اما هر خانواده بدبختی به شیوه خودش بدبخت است.» خانواده «مون» هم شوربختانه جزو دسته اول نیست اما شاید برای جو و آنجی و مادرش روزهای بهتر در راه باشند... شاید...
به نظرم خوب است که خوانندههای نوجوان درباره مشکلات همسن و سالهای خودشان و خانوادههای دیگر هم آگاه باشند. زندگی همیشه روی قشنگش را نشان نمیدهد و بد نیست همه ما ذهنمان برای روزهای سخت هم آماده باشد. اما با وجود تمام این سیاهیها هنوز هستند آدمهایی که برای دفاع از ارزشهای انسانی میجنگند حتی اگر مدام شکست بخورند. هدف قصه اساساً بر سر این نیست که آیا ادوارد اعدام میشود یا نه؟ هدف به چالش کشیدن مفهوم عدالت و حقیقت است.
سارا کروسان با ظرافت و تیزبینی به جامعه هشدار میدهد ادواردهای زیادی در دنیا هستند که پشت میلههای زندان ثانیهها را در انتظار مرگ میشمرند اما شاید میشد سرنوشت دیگری داشته باشند اگر آدمها بخشندهتر، مراقبتر و مهربانتر از اینی بودند که هستند. به نظرم این جملههای درخشان کتاب خودش گویای همه چیز است:
چه چیزی را میتوان بخشید؟
هر چیزی را،
اگر بخشیدن انتخابمان باشد.
نظرات