گوشی را که برمیدارد و صدای خستهاش از آنطرف خط به گوش میرسد، ناخواسته به مچ دست چپت نگاه میکنی و تازه متوجه میشوی که دیر وقت است! مِن و مِن میکنی، انگار فکرت را میخواند. صدای خستهاش گرم و مهربان میشود و میشنوی که میگوید:«خبرنگاری که شب و روز نمیشناسد! هر سوالی داشتید در خدمتم.» و تو فکر میکنی صدای آن طرف خط برایت غریبه نیست. انگار سالهاست که همدیگر را میشناسید و حالا خودت را برای یک گپ و گفت دوستانه آماده میکنی. وقتی میگویی چندبار تماس گرفتهای اما تلفن همراهش خاموش بوده است، با فروتنی خاصی عذرخواهی میکند و وقتی متوجه میشوی همین چند ساعت پیش وارد ایران شده، بیشتر شرمنده میشوی. برایت عجیب است، انگار این گفتوشنود تلفنی نیست. انگار روبهرویت نشسته است و وقتی از سالهای جوانیاش میگوید، حسرت عمر رفته را در پهنای صورتش میبینی. از ناملایمات و کمتوجهیها میگوید، اشک جمع شده در گوشه چشمش را حتی از پشت گوشی تلفن میبینی. گفتوگو که تمام میشود، نیازی نداری سراغ یادداشتهایت بروی. کلمه به کلمه حرفهایش را به خاطر سپردهای و انگار نمیتوانی فراموشش کنی.-
آقای کاوه! شما چهره با سابقه و شناخته شدهای در مطبوعات ورزشی و رسانه ملی به شمار میآیید. آیا تاکنون به انتشار کتابی که دربرگیرنده خاطرات شما از حضور در عرصههای مختلف اجتماعی و ورزشی باشد، فکر کردهاید؟
- راستش را بخواهید، حدود شش ماه پیش ناشری با من تماس گرفت و برای انتشار کتاب زندگینامهام ابراز علاقه کرد. من هم ایمیلی را که دربرگیرنده نظرات بیش از 30 چهره نامآشنای ورزشی بود، به نشانی اینترنتی این ناشر ارسال کردم. وی به تازگی با من تماس گرفت و از من خواست تا دوباره آن ایمیل را برایش ارسال کنم! گویا به آن توجه نکرده است.
پس باید به زودی شاهد انتشار خاطرات شما باشیم؟
نه! من به آن ناشر گفتم که دیگر رغبتی به انتشار خاطراتم ندارم!
یعنی بیتوجهی اولیه آن ناشر باعث شد تا چنین تصمیمی بگیرید؟
یکی از دلالیش این بود. علت دیگر اینکه به قول معروف و به ویژه در بیان اهالی ورزش من «پهلوان زندهام». هنوز هم وقتی در خیابان با مردم مواجه میشوم، به من ابرازعلاقه میکنند. حس میکنم هنوز وجود دارم و زود است تا در قالب کتاب به مردم معرفی شوم! البته به این موضوع هم اعتقاد دارم که پهلوانها هم با کتاب زنده میمانند.
پس نمیتوانم خبر چاپ خاطرات علی کاوه را منتشر کنم؟
-در وضعیت فعلی چنین تصمیمی ندارم.
اگر قرار باشد روزی خودتان کتاب خاطراتتان را بنویسید، این کتاب را از کجا آغاز میکنید؟
- (پس از مکثی کوتاه) دوست دارم از کودکیهایم شروع کنم. من در روستای کوچکی به دنیا آمدم و دوران کودکیام را آنجا گذراندم. سال 1332 همراه خانوادهام به تهران کوچ کردم. هفت سال بیشتر نداشتم که توسط برادرم با مرحوم اسماعیل زرافشان آشنا شدم. عکاسی زرافشان در میدان امام حسین(ع) فعلی قرار داشت و همانجا بود که من به دنیای عکاسی وارد شدم. مدتها پیش زرافشان کار کردم و در 12 سالگی به عکاس زبردستی بدل شده بودم. سال 1345 به سربازی رفتم و با پایان خدمت، دوباره به عکاسی برگشتم. همان روزها همراه زرافشان به روزنامه اطلاعات رفتم.
چه سمتی در این روزنامه داشتید؟
من در بخش ظهور عکس و عکاسی برای مجله دنیای ورزش که زیرمجموعه اطلاعات بود، کار میکردم. تا سال 54 آنجا بودم و حقوقم از 500 تومان تا هزار و 200 تومان بود. آن سال در تلویزیون تست دادم و قبول شدم. برای اینکه به تلویزیون بیایم، از دنیای ورزش استعفا دادم.
یعنی به طور کلی با اطلاعات خداحافظی کردید؟
نه، وقتی استعفا دادم، فرهاد مسعودی (سردبیروقت روزنامه اطلاعات) از من پرسید چرا اینکار را کردم و من هم گفتم کار در موسسه اطلاعات وقت زیادی از من میگیرد. همسرم از این بابت به شدت گلهمند شد و گفت یا مرا طلاق بده یا دنیای ورزش را! مسعودی هم بلافاصله مبلغ پنج هزار تومان به من داد و خواست تا یک هفته مرخصی بگیرم و با خانوادهام به مسافرت بروم.
دلیل واقعی تصمیم شما برای جدا شدن از مجله دنیای ورزش همین مساله بود؟
(با خنده) البته که نه! بعدها به مسعودی گفتم، سردبیر دنیای ورزش یعنی «بیژن رفیعی» یک پرسپولیسی تمام عیار است. وقتی این تیم برنده میشود، عکسهای من به زعم وی بهترینهای عکاسی تاریخ ایرانند اما خدا نکند روزی پرسپولیس ببازد و من از شکست این تیم عکس بگیرم. آنوقت من به یک عکاس آماتور تبدیل میشوم که باید دنبال حرفه دیگری بگردم!
حضور در صدا و سیما، بخش مهمی از زندگی حرفهای شما را در برمیگیرد که جای پرداخت زیادی در زندگینامه و کتاب خاطراتتان هم خواهد داشت. با این نظر موافقید؟
بله، همینطور است. وقتی عطاالله بهمنش، فعال نامدار رسانههای ورزشی، متوجه حضورم در تلویزیون شد، گفت که حیف است وقتی سالها در عرصه ورزش زحمت کشیدی، این حوزه را ترک کنی. بهمنش مرا به مهدی دری معرفی کرد و این آغاز همکاری من با صدا و سیما بود. البته من فقط در بخش ورزشی این رسانه فعالیت نکردم و با برنامههای علمی و سیاسی هم همکاری داشتم.
به این ترتیب، بخش عمدهای از خاطرات مکتوب شما به حضور در تلویزیون اختصاص دارد. از این خاطرات کدامشان را بیشتر در ذهن مرور میکنید؟
درگذشت امام خمینی (ره) بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران و حضور گسترده مردم در مراسم خاکسپاری ایشان، خاطرهای تلخ و به یادماندنی است که هرگز نمیتوانم آن را فراموش کنم.
آقای کاوه، اگر یک بخش از کتاب خاطرات شما به اتفاقات حضورتان در برنامههای علمی صدا و سیما اختصاص داشته باشد، کدام خاطره را در این بخش مینویسید؟
از همکاری با گروه دانش تلویزیون هم خاطرات زیادی دارم. آن وقتها تهیهکننده یکی از برنامههای علمی که برنامهاش به جراحی باز قلب اختصاص داشت، از من خواست یک عکس سه در چهار متری برای استودیوی این برنامه از چنین عملی تهیه کنم. من برای عکاسی به بیمارستان قلب رفتم اما از دیدن صحنههای عمل باز قلب، شوکه شدم و غش کردم! اما دست بردار نبودم. فردای آن روز دوباره به اتاق عمل رفتم و انگار که سالهای سال است به عنوان جراح قلب فعالیت میکنم.
جناب کاوه، از خاطرات ورزشیتان چیزی نگفتید!
به یقین بیشترین زمان حرفهام را به عکاسی ورزشی اختصاص دادم. نخستین سفر برونمرزی را هم همراه با ابوالقاسم رایگان تفرشی، مسوول وقت تیم نونهالان کشتی ایران، به کشور عراق رفتم. در بازیهای آسیایی تهران در سال 1974 عکاس مجله دنیای ورزش بودم و آنقدر همپای ورزشکاران از این طرف به آن طرف میدویدم که بیشتر از سه کیلو وزن کم کردم. در مسابقات شمشیربازی تک نفره، دیدار بین شمشیربازی از کشورمان و مبارزی از ژاپن را عکاسی میکردم. در یک لحظه شمشیرباز ایران ضربه فوقالعادی را به حریفش وارد کرد و من آن لحظه را با دوربینم ثبت کردم.
هنوز هم این عکس را دارید؟
متاسفانه نه! یکی از مسوولان خبرگزاری اسوشیتدپرس که در دهکده المپیک حاضر بود، متوجه عکاسی من از آن صحنه شد و به من پیشنهاد کرد که در ازای یک دوربین پیشرفته عکاسی که آن روزها حدود 30 هزار تومان قیمت داشت، عکس را به آنها بدهم. من گفتم احتیاجی به دوربین ندارم و فقط دوست دارم نامم زیر عکس اسوشیتدپرس ذکر شود که متاسفانه آنها به قول و قرارشان پایند نبودند!
یعنی آن عکس را بدون ذکر نام شما منتشر کردند؟
بله، متاسفانه همین اتفاق افتاد. فردای آن روز که متوجه این بدقولیشان شدم، از نماینده اسوشیتدپرس خواستم به خاطر این بدقولی، دستکم دوربینی را خواستم که قول داده بودند به من بدهند اما آنها بهانه آوردند که برای بازگشت، بارهایمان را بستهایم و نمیتوانیم آن دوربین را بیرون بیاوریم!
آیا تاکنون به انتشار عکسهای برگزیدهتان در قالب کتاب فکر کردهاید؟
البته برخی از دوستان و همکاران چنین پیشنهادی را به من دادهاند و همچنین بارها از من خواستهاند که نمایشگاهی از آثارم برگزار کنم اما راستش را بخواهید، خیلی اهل برپا کردن گالری و نمایشگاه نیستم و درباره کتاب هم تاکنون تصمیمی نگرفتهام.
و کلام آخر آقای کاوه؟
خاطرهای هم از بازگشت آزادگان عزیزمان به ایران دارم. روزی که برای تهیه عکس از ورود این عزیزان به مناطق مرزی رفته بودم، صحنههایی را دیدم که هرگز فراموش نخواهم کرد. آنها هنگامی که از اتوبوس پیاده میشدند، خود را روی زمین میانداختند و از شوق صورتشان را به خاک وطن میمالیدند. برای لحظاتی مبهوت این صحنهها شده بودم و اشکی که در چشمهایم جمع شده بود، اجازه نمیداد کارم را درست انجام دهم.
نظر شما