چهارشنبه ۶ تیر ۱۴۰۳ - ۱۱:۱۴
اگر برگردی با طناب تو را می‌بندم/ شهادت در غربت تعبیر یک خواب عجیب

کتاب «ر؛ داستان زندگی شهید رسول حیدری» اولین شهید ایرانی در جنگ بوسنی است که به مناسبت سالروز شهادتش کتاب را ورق زدیم.

سرویس فرهنگ مقاومت خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا کتاب «ر؛ زندگی شهید رسول حیدری» با مصاحبه و پژوهش مریم برادران به تصویر زندگی یک مرد می‌پردازد که در سال ۱۳۷۲ در فاصله‌ای بسیار دور از سرزمین خود، در نزدیکی مسیر شهر سارایو به شهادت رسید. این شهید به نام رسول حیدری (مجید منتظری) بود و دارای مدرک دانشگاهی در رشته علوم سیاسی بود. او در طی سال‌های جنگ تحمیلی به صورت ۶۵ مأموریت در جبهه‌های گیلان-غرب و سرپل ذهاب شرکت کرد و به منظور عملیات‌های شناسایی، به عمق خاک عراق و مرزهای سوریه پیش برد. با آغاز جنگ در بوسنی و تحت حمایت مردم محاصره‌شده در آن سرزمین، وی به بوسنی رفت و داستان زندگی، مبارزات، مقابله با منافقین و حضور در این کشور را تجربه کرد.

شهادت او در روز عید غدیر سال ۱۹۹۳ میلادی به عنوان اولین شهید ایرانی در این سرزمین، در سه فصل این کتاب به قلم مریم برادران ثبت شده و توسط صباح‌الدین شاریچ به زبان بوسنیایی نیز ترجمه شده است. به مناسبت سالروز شهادت شهید رسول حیدری سطوری از کتاب کتاب «ر» را برگزیدیم تا یادی از این شهید باشد.

رسول حیدری، در زمان جنگی داخلی که در یوگسلاوی روی داد، به کمک مردمان بوسنی و هرزگوین شتافت که مسلمان بودند. در زمان حضور در بوسنی اتفاقاتی روی داد که در کتاب «ر؛ زندگی شهید رسول حیدری» به آن اشاره شده است از جمله ارتباطاتی که رسول در آنجا گرفت: «سلیمان چلیکویچ، امام جماعت شهر کاکانی از نخستین کسانی بود که رسول با او ارتباط برقرار کرد. او که تحصیل‌کرده عربستان بود رئیس تلویزیون ICY و نمایندگی «قوات مسلمین» در کاکانی را بر عهده داشت که گروهی مردمی بودند. این ارتباط می‌توانست آنها را به این گروه مردمی مرتبط کند. (ص ۲۲۶)»

در این کتاب اشاره شده که مردم بوسنی در آن موقع ایرانی‌ها را خوب نمی‌شناختند؛ «روزها و شاید ماه‌های نخست، ایران در بین مردم و حتی گروه‌های خاص نظامی و مذهبی شناخته شده نبود. وقتی می‌فهمیدند این گروه‌ها از ایران آمدهاند، به دلیل تلفظ نزدیک ایران (Iran) و عراق Iraq تصورشان بر این بود که از عراق آمده‌اند. شاید به این دلیل که در جنگ ایران و عراق، این کشور متحد حزب بعث بود و حالا تصور می‌کردند آنها برای جبران خدمات سابق آمده‌اند در کنارشان قرار بگیرند؛ اما وقتی می‌شنیدند با هواپیما آمده‌اند با تعجب می‌پرسیدند: «مگر شما هواپیما هم دارید؟» (ص ۲۲۹)»

در این کتاب بعضی از دوستان رسول از افرادی می‌گویند که در آنجا با رسول همراه شدند: «من با رسول و حاج حسین برای ملاقات با سلیمان راهی شدیم. ابراهیم آودیچ که در قم درس خوانده بود به عنوان مترجم همراهمان آمد. وقتی رسیدیم، سلیمان گیتار می‌زد. با رسیدن ما، آن را کنار گذاشت و به استقبال‌مان آمد. حین سلام و احوال‌پرسی دو دختر سه چهار ساله سلیمان با شادی جلو دویدند و از رسول بن بن (شکلات) خواستند. آنها در این مدت آشنایی با پدرشان با رسول، به خاطر رفت و آمدهای او به منزلشان، با رسول انس گرفته بودند. او از توی جیبش مقداری شکلات درآورد و به آنها داد و به سر و رویشان دست کشید. (۲۳۰)»

اما رسول در بوسنی چه می‌کرد، در این کتاب جرئیاتی از فعالیت‌های او بیان شده است: «رسول به جز کمک‌های آموزشی و غذایی، گاهی به خانواده‌ها سر می‌زد و حال‌شان را جویا می‌شد. به خصوص خانواده‌هایی که عزیزی را از دست داده بودند. خاطرات‌شان را می‌پرسید و عکس شهدای بوسنی را روی کاغذی می چسباند و خصوصیاتی را که از خانواده شنیده بود زیر عکس می‌نوشت و به دیوار می‌زد. (ص ۲۳۶)»

شخص اول کتاب «ر» میان ایران و بوسنی در رفت و آمد است و در ایران هم با دوستانش درباره بوسنی صحبت میکند و از این گفته‌ها ما او را بیشتر می‌شناسیم: «رسول برگشت تهران. ایام اعیاد رجب بود. همسایه‌شان دلش می خواست جشن ولادت امام علی (علیه اسلام) بگیرد و به رسول گفته بود جای‌شان کافی نیست. رسول قبول کرده بود نیمی از مهمان‌هایش به خانه آنها بیایند. همه دوستان‌شان را هم دعوت کردند؛ هم فرصتی بود که باز دور هم جمع باشند و هم بعد از مدت‌ها جشن می‌گرفتند. حمید هم آمده بود. رسول اورکت سبزش را خیلی بهش می‌آمد، روی دوش انداخته بود و دم در ایستاده بود تا رسیدم دیده‌بوسی کردیم و گفت: «می‌دانستیم می‌آیی.» شب را پیش او ماندم. تا دیروقت با هم نشستیم و گپ زدیم.

از بوسنی برگشته بود. تحلیل‌هایش از آنجا را می‌گفت و برداشت‌های سیاسی‌اش را می‌کرد. همیشه دنبال هدف‌هایی بود که من بیشتر در شهید محمد منتظری در سروسامان دادن به سازمان‌های آزادیبخش سراغ داشتم و در خاطرات ری‌شهری خوانده بودم. آن شب هم مثل خیلی از شب‌های دیگر که مدت‌ها بود، کمتر پیش می‌آمد تا صبح نشستیم، چهل حدیث امام را تورقی کردیم و شهرام ناظری هم گوش دادیم و شعرهایی را که می‌خواند تفسیر می‌کردیم. پسرش علیرضا هم کنارمان نشست… (ص ۲۵۰)»

رسول دو فرزند پسر داشت که در ایران منتظر پدرشان بود: «رسول عکس بعدی را جلو آورد و گفت: «این هم پسرهایم؛ علیرضا و مهدی. علیرضا خیلی محجوب و آرام است. زیاد چیزی بروز نمی‌دهد؛ اما مهدی خیلی بی‌تابی می‌کند. پنج سالش است. به من می‌گوید اگر از بوسنی برگردی می‌خواهم با طناب تو را ببندم که دیگر نروی. بعد تعریف کرد که دفعه پیش که از بوسنی برگشته بود، چطور او را با طناب به تخت بست که دیگر تنها نگذاردشان. گفت که برای بچه‌هایش از بوسنی و بچه‌های بوسنی تعریف کرده است و حالا آن‌ها راحت‌تر می‌پذیرند او اینجا بماند. حسنیه که دیگر با دیدن سلامتی محمد آرام شده بود، بلند شد که برود. رسول نگذاشت تنها بروند. آماده شد و با محمد آن‌ها را تا هویستا، خانه دختر بزرگش، رساندند.»

در حالی که رسول در بوسنی مشغول کمک به مردم مسلمان بود، دل‌مشغولی‌هایی هم داشت: «خواب دیده بود در سرزمینی غریب، رهبر مردمی غریب شده است. وقتی محمد را بیدار کرد، حال غریبی داشت. بعد از نماز صبح روی ارتفاعات کردستان، در سجده خواب دیده بود؛ همان سال‌های شصت. محمد گفته بود تعبیرش شهادت در کشوری غریب است. حالا که سه بار برای رفتن رسول استخاره کرده بود و هر سه بار تعبیرش این بود که دنیایش نه؛ اما آخرتش خوب است، یاد این خواب افتاده بود، خوابی که رسول ده سال پیش دیده بود و او تعبیرش کرده بود. (ص ۲۵۱)

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.

برگزیده

پربازدیدترین

تازه‌ها